دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

لیالی قدر...

 اگر خدا ارزویی را به دلت انداخت. بدان توان رسیدن به ان را در تو میبیند.  

التماس دعااااااااااا

معرفی قالب

خانومها و اقایان تعجب نکنید٬یهو هوس کردم یکم بزنم تو جاده خاکی و قالبمو این شکلی انتخاب کنم  

اخطــــــــــــــــار: 

یا یه قالب خوشگل بهم معرفی میکنید یا همینه که هست. 

نتیجه گیری: 

  امر به منکر!!! 

 لهو ولعب!!!!

خاله برقص!!!

سلام به همگی.نماز روزه هاتون قبول.خوبین؟ 

خبر خاصی نیست.برنامه فشرده خواب داره هر روز اجرا میشه و پروژه ترم تابستون کاملا به فراموشی سپرده شده. 

دیشب رفته بودیم جاتون خالی بستنی بخوریم الهه هم بود. وقتی نشستیم رو میز الهه جان میزد رو میز و اصرار داشت که بقیه دست بزنند. برام عجیب بود چرا به من نمیگه دست بزن. بعد از اینکه همه تسلیم شدن. بلند گفت خاله برقص!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

کلی پسر اون اطراف بود. کلی خندیدن.ول کن هم نبود. خاله برقص. برقصصص.برقصصصصص

کفشام...

کفشام و بردنددددددددددددددددددددددد.الهی بمیری. الهی شل و پل بشه پاهات. الهی کور بشی که دیگه چشمات کفش قشنگا منو نبینه.   

دیگه عمرا مراسم ختم برمممممممممممممممممممممممم. از بین اون همه کفش فقط کفشای منو بردند.  

 

تازه از مشهد خریده بودم. کل بازارارو زیرو رو کردم تا خریدم. دیگه چطوری برم پیاده روی؟خیلی دوستش داشتم 

نقققققققققققققققققققققققققققققق.نقققققققققققققققققققققققققققققق    

هققققققققققققققققققققققققققققق.هققققققققققققققققققققققققققققق   

پیاده روی...

چند شب پیش با مامان و بابا رفتیم پیاده روی تا پارک محلمون.اولش اصلا حس راه رفتن نداشتم ولی بعدش هوای خنک بیرون و دست سرنوشت ما رو تا اونجا کشوند.Yatta 

 

یکم که گذشت من شدیددددددددددددددد خابم گرفت .همونجا یکم تو تاریکی دراز کشیدم. بابام رفته بود بستنی بخره  اما من چون تو خاب و بیداری بودم نفهمیدم کی اومده. یهو یه ماشینه هه ای!! رد شد که صدای ضبطش بدجور بلند بود  

منم به هوای اینکه بابام نیست گفتم نی نای نی نای٬نی نای نی نای.....!!! بابام گفت حالت خوبه؟ گفتم معلوم نیست؟   

 

ساعت یک بود که خواستیم برگردیم منم خااااااااااااااااااااب. .وسط راه بابام گفت من ۵ تا صلوات نذر میکنم یکی ما رو تا اخر خیابون ببره.  

خندم گرفت  پیش خودم گفتم:اگه منو بگی یه چیزی.اینا سوار میکنند اما شما رو نمیدونم!!!    

 

مامانم گفت  به چی میخندی دخمر؟. گفتم:هیچی٬من یه انعام نذر میکنم.هیچکسی پیدا نمیشه این وقته شب.(اکثر ماشینهایی که رد میشدن پسر بودن که صدای اهنگم زیاد کرده بودند).     

 

بین راه یه آب سرد کن بود.خواستند اب بخورند.منم دیدم اگه وایسم یخ میزنم!!! به راه خودم ادامه دادم که یهو دیدم یه ماشینه ای چند؟؟متر اونطرفتر تو تاریکی ها ایستاد. 

هین...زشته٬زشته.....٬بروووووو٬.....با خانواده اومدم......برو تو رو خدا٬..حالا که اصرار میکنی بزار اجازه بگیرم ازشون بعد میام سوار شم!!!!!!  

 

برگشتم طرف مامان و بابام.پسره هه از تو ماشین پیاده شد.اگه گفتی کی بودذ؟؟ داداشم بود. به به...خیلی به به...... 

نتیجه گیری: 

کاری که با ۵ تا صلوات حل میشد چرا انعام نذر میکنی اخه؟ 

از این به بعد با ماشین بریم پیاده روی!!