دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

مریم دقت!!!

امروز داشتیم با سعید در مورد خاطرات عقد حرف میزدیم. یادمون به یه خاطره ای افتاد که براتون تعریف میکنم.


یه شب سعید اومد دنبالم. من رو حیاط بودم داشتم با تلفن با استاد پروژم کل کل میکردم. همینطوری که گوشی دستم بود سوار موتور شدیم و رفتیم. تو مسیر بهم گفت مریم نمیگی مبارک کفشات باشه. کفش خریدما.


تو اصلا دقت نکردی که من کفش نو پوشیدم خلاصه شروع کرد خودش و لوس کنه که تو اصلا به من نگاه نکردی و... من:  

 واسه اینکه دلشو  بدست بیارم    گفتم: سعید جان من فقط به چهره ات توجه کردم عزیزم. محو صورتت شدم گلم. (به قول سعید پیف)( اون روزا خب عقد بودیم)


یهو دیدم سعید ترکید از خنده و کنار خیابون وایساد. صورتش و برگردوند طرف من گفت  آخه بدبختی اینه تو به صورتمم دقت نکردی.


یکم که بیشتر نگاش کردم  دیدم به به سعید ریش پروفسوری گذاشته  و من تو تاریکی دم خونه اصلا ندیدم. ترکیدم از خنده......

بی مزه!!!

امروز خواهرم باید میرفت جایی کار داشت. الهه رو آورد خونمون که چند ساعتی پیش خاله مریم بمونه و باهاش بازی کنه. 


منم دیروز کیک و شیرینی پخته بودم و دیگه پاهام جون نداشت که بدو بدو کنم. مونده بودم با بچه چه بازی بکنم. 


یه بشقاب برداشتم و توش یکم لواشک و پفک و کیک و شیرینی و خیار  گذاشتم. چشمای الهه رو بستم که مزه ها رو تشخیص بده.


اینجاش جالبه. اول لواشک و گذاشتم تند گفت لواشک. گفتم نه خاله بگو چه مزه ای گفت: ترش. بعد شیرینی و گذاشتم گفت شیرین. بعد پفک و گذاشتم گفت خوشمزست گفتم بگو چه مزه ای. گفت شوره......


بعددددد کیک و گذاشتم دهنش یکم خورده میگه مزه نمیده!!!!!! منو میگی ترکیدم از خنده. خون جلو چشمامو گرفته بود


 چشماشو باز کردم گفتم خاله این مزه نمیده .خیلی بامزه و مصمم گفت نع.


آخه من چی بگم به این بچه؟؟؟ دیروز چهار ساعت تمام داشتم کیک و شیرینی میپختم از خستگی دیگه جون نداشتم. اونوقت این بچه یه نع گفت و منو از زندگی سیر کرد.


خوبه سعید نبود وگرنه با الهه جفت میشدن و دیگه................

پدر شوهر مهربون!!!

چند روز پیش باید میرفتم بیرون خیلی هم عجله داشتم. زنگ زدم به پدر شوهرم اونم سریع اومد. در خونه رو که بستم دیدم با ماشین اومده دنبالم.


 گفتم بابا امروز با ماشین اومدی. گفت اومدم عروسمو ببرم. گفتم: ا. پس اون روزا که با موتور بودی میومدی چی ببری؟؟!!!

خندش گرفت یکی زد پس کله ام.....

آش مهربونی!!!

امروز اصلا حال غذا پختن ندارم. کاش مادر شوهرم زنگ بزنه بگه: عروس گلم ظهر نهار بیا اونجا. منم تا سر حد مرگ ذوققق کنم. یعنی میشه یا باید نهار تخم مرغ بخورم؟

اینقد زور میگه بخای واسه خودت غذا خوشمزه بپزی و آخرم از بس خسته شده باشی مزه غذا رو اونجور که باید نفهمی.

دیروز هوا بارونی بود. هوس آش رشته کردم. یه قبلمه نسبتا بزرررررررررررگ برداشتم و آش پختم. تریپ عروس مهربون برداشتم و  یه قابلمه آش داغ با کلی تزئین بردم خونه مادرشوهر. کلی ذوقمو کردند. خدایی خیلی خوشمزه شد.جاتون خالی.


بعدم پدر شوهر زنگ زد گفت دستت درد نکنه اگه نبودی من باید شام سبک میخوردم. منم فقط ذوقققققققققققققققققققققققققققق میکردم. سعیدم فقط میخندید.


یه قابلمشم بردم خونه مامانم. الهه اونجا بود یکم براش آوردم بخوره. دو تا قاشق که خورد با یه لحنی که انگار داره بالا میاره گفت نمیخامم. شوره!!! سعید ترکیده بود از خنده.   


صداش کردم سعید.... یکم خندشو جمع کرد و گفت: ا. اهان. نه عمو کجا شوره. خیلی هم خوشمزست....به سعید گفتم بعد حسابتو میرسم. سعید: من اینقدر کتک خورم ملس!!!!

زورم بهش نمیرسه. دستام درد میگیره و سعید عین خیالش نیست.

آقایون چطوری میشه لج یکی از جنس خودتون و در اورد؟؟؟