دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

حس خوب!!

امروز خوشحالم.چراشو نمیدونم. یعنی نمیدونم بخاطر کدومش خوشحالم؟ 

دیروز با آقای همسر رفتیم گلخونه کلی گل خریدیم کلی تو گلخونه عکس گرفتیم. بعدم چون حیاطمون باغچه نداره رفتیم روی پشت بوم و کلی گل و گیاه کاشتیم توی صندوق خیلی خوشگل شد. پر از گلهای رنگارنگ. 

احساس میکنم خیلی با این گل و گیاها انرژی گرفتم.بقیه گلها رو هم چیدیم روی راه پله خونمون. درو که باز میکنم بوی گل خفم میکنه!!!

شایدم دلیل خوشحالیم این باشه که مامان بابای گلم زحمت کشیدن و برام عیدی آوردن. هنوز بعد سه روز دلم نمیاد دست به آجیلها بزنم و تزئینشون و بهم بزنم. 

مامان بابای مهربونم هیچوقت ازتون اینجا تشکر نکردم. ولی امروز میخام با شرمندگی بسیار منو بابت همه بدیهام که کم هم نیست ازتون معذرت خواهی کنم و بگم بابت تمام خوبیا و مهربونیاتون که نفهمیدم تشکر کنم. ایشالا بتونم بقیه راه و درست برم و جبران بدی های قبلمو بکنم. 

شایدم به خاطر نزدیک شدن به عید و حال و هوای عیده. و البته نزدیک شدن به روز رفتن به مکه. وای خدا جون بخاطر حس قشنگ امروزم ممنون. 

 

شاهکارای ادبی من!!!

دیروز همسایه طبقه پایین اومد خونمون. یه خانومی 23 سالشه.تو این 6 ماه زندگی این دفعه دوم بود که میدیدمش.شوهرش دست به زن داره و هراز گاهی صدای دعواهاشون میاد بالا   بگذریم که شوهرش چطور مردی و چه بلاهایی سرش آورده...   

اولش که اومده بود خیلی خجالتی و تعارف در حد تیم ملی   .منم اینقدر به ذهنم فشار آوردم   که هر چی تعارف بلدم و یه جا تقدیمش کنم.  

خانوم با وجود کتک هایی که میخوره و .... عاشقانه     ظهر ها نهار نمیخوره تا شب شام و با همسرش بخوره.   از اون طرفم همسر بی وجدانش شام و بیرون میخوره و ساعت 11 شب میاد خونه. 

تو هیجان تعریف کردن  و ابراز احساس من بود که گفتم: خب یه چیز بخور  میمیریا 

حالا خودت حساب کن. دومین آشنایی اوج تعارف و هیجان غیر قابل وصف من   .اون موقع هنوز نفهمیدم که چه شاهکاری کردم 

داشتم تعریف میکردم من که صبحونه نمیخورم ولی اگه نهار نخورم   میمیرم از گشنگی.  هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: وای خدا نکنه. دور از جون.این چه حرفیه مریم جون. زبونت و گاز بگیر. ایشالا که سالیان سال سالم و سلامت باشین و...... 

و اینجا بود که متوجه شدم چه گندی زدم ومنم از این حرفا که اون زد باید میزدم(منو شطرنجی کنید). عصر واسه سعید تعریف کردم کلی خندیدیم.  

اولین سالگرد عقدمون!!!

سلام به همگی. خوبین؟ خوشین؟ 

دیروز اولین سالگرد عقدمون بود. اینقده خوب بود. اینقده بهمون خوش گذشت. جاتون خالی. کلی یاد خاطرات عقد و نامزدی کردیم. کلی به بهونه یاد کردن از گذشته همدیگرو مسخره کردیم که تو جلسات خاسگاری چی بهم گفتیم و..... 

آخر شب هم واسه شام رفتیم یه رستوران سنتی و قسمت قشنگ ماجرا که از صبح منتظرش بودم شروع شد. گل و هدیه و ذوق فراوووووووووون. 

دست. دست. شله!!! کفتر کاکل به سر!!!!

اینجا زیاد ابراز احساس نمیکنم. تو نامه ای که برات نوشتم همه احساسمو نوشتم. عاشقانه میپرستمت سعید جونممم.

ایشالا که همه خوشبخت بشن بخصوص این صدف...

اعترافات تلخ!!!!

سلام. چطورین؟ 

جمعه صبح دومین جلسه توجیهی واسه مکه مون بود.چون مسیر طولانی بود به اصرار بابام با ماشینش رفتیم.تو مسیر برگشت قرار شد یکم میوه بخریم. 

سعید جان موقع پارک کردن رفت و رفت و رفت بهش گفتم حالا میندازی تو جوب. یه نگاهی به دور و برت بنداز و از اونجایی که فکر میکرد من بازم دارم شوخی میکنم افتادیم تو جوب. 

من چشمام گرد که چرا؟من که گفتم آیا. اون خنده بر لب که اِ این جوب و میگفتی؟ من: مگه ماشین باباته که میندازی تو جوب. سعید: ماشین بابام و که ی بلا دیگه سرش آوردیم. 

اولین جلسه توجیهی رو با ماشین پدر شوهر رفتیم. وقتی جلسه تموم شد شب بود. یکم که رفتیم متوجه شدیم ماشین باباش پنچر شد.به زور تایر زاپاس و عوض کردیم یکمتر! که رفتیم دیدم دوباره پنچر شد.(زاپاس پنچر بود). 

خلاصه وسط اوتوبان مردمم خیر خواه. شبم بود خورشید و به روشنی میدرخشید!!!مجبور شدم ۴۵ دقیقه تو ماشین بشینم.تا بالاخره درست شد.... 

به سعید میگم دفعه اول از بابات ماشین گرفتیم پنچر شد دفعه دوم ماشین از بابام گرفتیم اینجوری شد. به نظرت جلسه سوم و چیکار کینم؟ کسی حاضر میشه به ما دو تا ماشین بده؟!!!

یه خبر فوق خوش!!!

روزنامه. روزنامه. یه خبر خوش. یه خبر داغ داغ که الان به دستم رسید. بگیر خبر و دستم سوخت!!!  

خونه دار و بچه دار زنبیل و بردار و بیاررر.  ارشد دارا بی ارشدا زنبیل و بردار و بیار  

خبر خبر....... 

واااااااااااااااااااای خدا جون شکرت. .یه حسی دارم که فقط خودت خبر داری .خدایا هنوزم باورم نمیشه.  خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا عاشقتم. 

ادامه مطلب ...

تولدبدون هماهنگی من!!

نِق نِق، نِقم میاد. اینقده خونه تکونی دارم . اینقده نمیدونم از کجا شروع کنم.        اینقده سعید نیست. اینقده حالشو ندارمممممم. 

دیشب تولد بابا جونم بودم.  الهی من فداش بشم خیلی مهربون.    عاشقشم.رفتم بازار برا تولدش ی شلوار خریدم و رفتم خونه مامانم. الهه جان هم اونجا بود.    

از اونجایی که میدونستم بابام تولدش و یادش نیست. میخاستم سورپرایزش کنم خیر سرم. داشتم نماز میخوندم. الهه داشت نقاشی میکشید   به مامانم گفت: مادر جون مداد تراش داری؟  

مامانمم گفت: تو کیفمه بردار.که یهو دیدم الهه در اتاق و محکم بست و با سرعت رفت پیش مامان و بابام و گفت:      

مادر جون این کادو مال کیه؟  مال منه؟  به کی میخای بدی؟و در مدت زمان میکرو ثانیه بازش کردو گفت 

اِ این که شلوار باباجان.  فکر کردم عروسک.  مال من نیست باباجان بگیرش.   

  

منم تو نماز هر چی به الهه اشاره کردم که نرو  . اومده جلو من ی نگاه کرد ولی انگار معنای نگاهمو نفهمید    واسه اینکه کمتر بال بال بزنم فقط گفت چَشم خاله و رفت.   

 

هم خندم گرفته بود هم گفتم چَشمت و بوق خاله.  یه لحظه آرزو کردم کاراگاه گجد بودم دستام همچین دراز میشدن که الهه رو میگرفتم.     

قرار بود بعد که سعیدم  کیک خرید کادو رو با هم بدیم به بابام. وقتی سعید  اومد بهم گفت: کادو رو دادی مریم؟ گفتم اِی سعید جان. نپرس. نپرس که......