دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

قصه شب !!!

امشب سعید شب کار بود. ظهر نخابیدم که شب راحت خابم ببره.نفهمیدم کی خابم برد. ساعت 11 بود که پاشدم رفتم سمت آشپزخونه که یهو ی مارمولک ویژی(منظور خعلی سریع) رفت زیر کابینت ها.


اون لحظه ی حسی مثل افتادن گوشی جلو چشمت تو چاه دستشویی بهم دست داد. قبلا تجربه کردم که میگم. ی حسی که چند لحظه شوکه میشی هنگ میکنی.

 

حالا من چیکار کردم؟ مگس کش و برداشتم و ی ده دقیقه ای همون جوری نشسته بودم رو صندلی در انتظار این جانور! که بیاد و ی استقبال گرمی ازش بکنم. تو این ده دقیقه فهمیدم واقعا انتظار سخته.


در همون لحظه از یار و دلبر پیام اومد که:

سعید:خابی یا بیدار خانومی؟ خوبی؟

من:بیدارررررررر. نه اصلا خوب نیستم.

سعید:چرا؟

من: خلاصه ای از رویداد ...


دو ثانیه بعدش با صدایی سرشار از انرژی و خنده و ذوق پنهان (که من میدونم این ذوق سرشار از کجا نشات گرفت یهو) زنگ زده که شیش و ده(منظور چی شده)؟


من: با حالت کلافگی که دو ساعته نشستم مارمولک نمیاد بیرون بکشمش. کشتنش به یک طرف پیدا کردنش به ی طرف دیگه.

سعید:نترس برو بخاب کاریت نداره !!

من: میترسم بیاد رو صورتم

سعید:نترس مثل سوسک که خنگ نیست خودش راهش و بلده.

من:وای سعیدم  دو بار تو زندگیم قانع شدم یکی شب خاستگاری بود یکی هم امشب!!! خب پس من میرم بخابم فردا صبح که اومدی بکشش. باشه؟

سعید:باشه گلم.

من:سعید

سعید: ا. اهان. خب برو تو اون یکی اتاق بخابعزیزم. فقط مریم  ی چیزی؟

من: رو ابرا که چی میخاد بهم بگه؟


سعید: در اون 20 لیتری آب و بزار که نیفته توش.(آب خونمون شدیدا مزه ماهی و لجن میده  مهربون همسر رفته برام از چشمه آب اورده)

من: یعنی مهربونی و نگرانی و صداقتت همش با هم تو حلقم.


و این چنین شد که مارمولک نیومد بیرون و خواب منم که رفت. تصمیم دارم صبح متکام و بردارم رو میز نهار خوری صحنه سازی کنم انگار که تا صبح اینجا بودم.

نتیجه گیری: سعید امروز در پشت بوم و باز گذاشت. بزار فردا بیای. هیچی هم نمیگه جلب.....

عید فطر مبارک!!!

دیگه نمیشه ادامه داد. عید فطر مبارک!!!!