دست نوشته های جلب مریم
دست نوشته های جلب مریم

دست نوشته های جلب مریم

پیشبرد اهداف بطور کاملا هدفمند!!

دیشب یاد خاطره ای افتادم که براتون میگم: 

پارسال من و سعید هوس کردیم ترشی خونگی درست کنیم. حالا به هر دلیلی  که نمیدونیم  به چه دلیلی ترشی ها بعد ی مدت کپک زد و همشو ریختیم دور. و نزدیک صد تومن ضرر!!! کردیم. مادر شوهر و مادرم به داد روحیه ای خراب ما رسیدن و کمکهای خانگیشون و به دست ما رسوندن و ما کلی کیف کردیم. 

امسال ما هوس کردیم شربت آلبالو درست کنیم.  به یکی گفتیم چند کیلو (کم4کیلو) البالو بیار اونم چنننننند کیلوییییییی اورد برامون. خلاصه دیشب درست کردیم رنگش قشنگ نشد طعمشم خیلی خوب نشد. ولی خیلی شدددددددددددددددد.  

 

قرار بود یه شیشه شو به مامانمو مامانش بدیم که منصرف شدیم. دیشب به سعید میگم بیا امسالم دوباره بهشون البالو بدیم. اونا دوباره میگن از سالهای دیگه نمیخاد درست کنید خودمون براتون میاریم.... 

و من و همسری تصمیم گرفتیم ابغوره و رب را نیز طی همین روند پیشرفتی رو به جلو ببریم. اینگونه شد که ماخرسندشدیم و با رویی گشاده به خواب رفتیم!!!! 

باشد که رستگار شویم 

نمیدونم چرا جدیدا اینقد وابسته سعید شدم. وقتی نیستش واقعا حس خوبی ندارم و فقط دلتنگشم. ساعت شماری میکنم تا برگرده. دیشب فقط دو ساعت خابیده و صبح ساعت چهار بیدار شده سحریشو خورده و نمازشو خوند و رفت سر کار تااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هشت شب. هلاک از گرما وتشنگی برمیگرده خونه. کاش ماه رمضون تموم شه خسته شدم.....

اعتقاداتت تو حلقم!!!

ی شوهر دارم صبح ساعت 8 برام ی شارژ خریده و شمارشو اس کرده. تو خواب و بیدار تشکر کردم و بهش گفم به چه مناسبت آیا؟جواب داد: دهه فجر!!!!!! یعنی ی همچین شوهر معتقدی من دارم. اعتقاداتت تو حلقم عزیزم. 

تو پست قبلی برام ی شارژ خریده بود. هنوز شارژ داشتم ولی مطمئنم یادش رفته بود برام شارژ خریده منم دستش و کوتاه نکردم و شماره جدیدو وارد کردم. و به روی مبارک نیوردم که 20 تومن شارژ دارم.  ی همچین زن خانومی هستم که دست شوهرم و کوتاه نمیکنم. 

 

قرار بود دانشجویی بریم مشهد که جور نشد. شاید هنوز امام رضا نطلبیده. همشم مشکل نداشتن مرخصی. خدایا ی گونی پول با ی گونی مرخصی از اسمون بفرست!!!!

 

چقدددد هوا سرد شده.اینجا هم پنجمین برف هم اومد. خدایا شکرت......

برابری حقوق زن و مرد!!!!

امشب سعید رفته کار. وقتی میره دلم میگیره عصری رفتم خونه مادر شوهرم. آخرین قسمت سریال آوای باران و دیدیم  و پدر شوهرم منو رسوند خونمون.   

به سعید اس دادم که من رسیدم خونه و سعید زنگ زد.   

زنگ زد و با ی لحن مهربانانه!!! گفت خب تعریف کن ببینم باران چی شد؟ منم با هیجان خاصی داشتم براش تعریف میکردم و سعید هم  هر از گاهی ادامه حرفامو و میگفت و من اصلا متوجه نمیشدم که سر کار سریال و دیده  

 

 تا اینکه گفتم بارانم به باباش رسید و سعید گفت آره حالش بد شد وبردنش بیمارستان خب.....

من و میگی: 

اون و میگی: 

یعنی دلم میخاست.

یک ساعت بعدش اینکه اس داد برو ببین نمرات من اومده.  

اس دادم خرج داره. ی شارژ برام فرستاد.  

اس دادم: بقیشو نقدی حساب میکنی؟ 

دیدم فایده نداره. زنگش زدم و ذوق کردم که چقدر زود کارت گیر کرد.

خلاصه گفتم خرج داره 50 تومن (با در نظر گرفتن اینکه دیروز پول بهم داده بود)(اشاره به از آب گل الود ماهی گرفتن)

گفت باشه. 

من که میشناختمش گفتم 50 نقد فردا صبح نه در زمان نامحدود

خندش گرفت. گفت باشه. 

گفت: نمره ها رو زدن. 

گفتم بله 

دو تا نمره هاش و به مزایده گذاشتم و چیکار داری تا اومدم بگم یک ربعی طول کشید. 

یکیشم الکی ترسوندمش که افتادی و اونم گفت اگه افتاده باشم پول بهت نمیدما و اینگونه شد که من مجبور به اعتراف شدم و پول خود را زنده کردم. 

قربون خنده هات برممممممممممممممممممم. ارزش خنده هات برام بیشتر از پول.  

خواننده های خاموش لطفا روشن شن!!!!

برف بازی!!!

دیروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود و این خوشی و مدیون شوهر عزیزم هستم. دیروز از صبح اینجا برف میومد و تا عصری 10 سانتی برف اومد. سعید امتحان داشت . فکر کردم چطوری میشه خستگی امتحان و فراموش کنه و برای امتحان فردا آماده بشه که به این نتیجه رسیدم. 

وقتی در و براش باز کردم و حیاط و دید  کلی خوشحال شد و ذوق کرد و عشقولی در کردیم. همون جا دم در کلی با هم برف بازی کردیم و عکس گرفتیم.خیلی خوب بود. گفتم اینجوری فایده نداره بیا بریم پیاده روی تو برف. 

سعید هم قبول کرد و رفتیم اما این دفعه با موتورررررررررررررر.!!! درختها خیلیییییییییی خوشگل بودن. خدایا شکرت چقدر دلم باز شد . انگار ی جون تازه ای گرفتم. سعید یاد جونیاش افتاده بود و منم پایه. ی گلوله برف درست میکرد و از دور میزد به درختها و برفاش میریخت رو سر اونایی که زیرش بودن و منم قش میزدم از خنده. هر چی دور و برشون و نگاه میکرد نمیفهمیدن از کجا بوده. هیچکسی شکش به ما نمیبرد.شده بود عین دوربین مخفی.  

 

 

خلاصه یکساعتی تو خیابونا میچرخیدیم و بعدش  شام خوردیم و یکم فیلم دیدیم و ساعت 10 شد. سعید تازه میخاست امتحان فرداش و بخونه. یک ربعی درس خوند که پیام براش اومد امتحانای فردا لغو. ما رو میگی خیلی خوشحال شدیم و جیغ زدیم و.... 

 

سعید گفت پاشو بریم بیرون پیاده روی. منم پایه سریع آماده شدیم و رفتیم. تو مسیر مثلا دستمو میگرفت که لیز نخورم و سریع پاشو میکوبید به درخت و هر چی برف بود میریخت رو سر من بدبخت و خودش فرار میکرد. جفتمون شال و کلاه کردیم و با قیافه های مبدل!!!! با خیال راحت برف بازی کردیم. عکس گرفتیم. 

موقع برگشت هم با دو تا پسری اونطرف خیابون برف بازی کردیم. اونا بزن ما بزن. ساعت 12 هم رسیدیم خونه و 4 و نیم صبح هم رفت سر کار. خیلی خوب بود.خداجون شکرت. شکرت به خاطر داشتن شوهر به این خوبی که با وجود امتحان فرداش به من نه نگفت و به خواسته هام توجه کرد. عاشقتم سعید.

اینم از آدم برفی ما که من و خواهر شوهری تو باغ ساختیم.


برعکس

پسر خواهر شوهرم(6 سالشه)خیلی با مزست. و در عین حال خیلی کاراش هم مردونست. از وقتی یادم میاد و من عروس این خانواده شدم همه چی و برعکس میگفت. 

 

مثلا: ی روز رفته بودیم بیرون اونم بود. وقتی خاستیم سوار ماشین بشیم با لحنی مردونه و کاملا قیافه گرفته گفت: من عقب میشینما  

یا: نشسته بود روی تاب و تاب بازی میکرد که پاچه شلوارش رفت بالا. به پدر شوهرم میگه: بابا جان این آستینای من و بکش پایین 

و از همه جالب تر اینکه وقتی بچه بود یک انگشت و نشون میداد و میگفت من دو تا میخام. الان که یکم بزرگتر شده با یکی کارش حل نمیشه دو تا انگشت نشون میده و میگه: من چهار تا از اینا میمخام .

پریشب اونجا بودیم پدر شوهرم نشسته بود رو مبل و با یه دستش با امیر حسین توپ بازی(والیبال) میکرد. که یهو امیر شاکی شد و گفت: بابا جان من دیگه بازی نمیکنم با سه تا دستات بازی کن. ترکیدیم از خنده 

به خواهر شوهرم میگه احیانا بچه ات لوچ نیست؟

گل یا پوچ دردناک!!

جمعه ظهرخونه پدر شوهرم نهار دعوت بودیم. خواهر شوهرمم بود. هوا هم آفتابی بود جاتون خالی نشستیم روی حیاط و  تا تو چشمامون انار خوردیم. پکم از انارها رو هم که ترش بود آب گرفت و ریخت تو لیوان و تعارف کرد. من اولش گفتم نمیخام . و پاشدم اومدم تو آشپزخونه کمک مادر شوهر. 

 

چند دقیقه بعدش پدر شوهر با سه تا لیوان آب انار اومد تو آشپزخونه و اولیشم داد دست من. هر چی میگم نمیخام. اصرار که بخور.   خلاصه لیوان و برداشتم و اومدم بیرون نشستم کنار خواهر شوهرم و بهش میگم ی کباب میخاین به ما بدین تا تو جیگر ادم و سوراخ میکنید!!!!!(البته شوخی بود من خانواده همسری و اندازه خانواده خودم دوست دارم)

 

خلاصه جاتون خالی نهار دلچسبی هم خوردیم.بعد نهار  سعید با بچه خواهرش گل یا پوچ بازی میکرد. که یکم یکم کار به یار کشی رسید و بچه از تو بازی حذف شد. من و سعید. خواهر شوهرم و پدر شوهرمم. بچه هم قهر کرده بود  نشسته بود فیلم دایناسور ادم خار و می دید. 

خلاصه سعید نمیدونم بر چه حسبی آروم میزد رو صورتش بعد میزد رو دستای اونا و سریع میگفت این پوچ و اون پوچ و اون گل. هر دفعه هم باورتون نمیشه درست میگفت. 

خواهر شوهرم گفت بزار این دفعه منم مثل سعید بکنم. چنان شپلقققققققققققق زد تو صورتش که جای انگشتاش رو صورتش موند. ترکیدیم از خنده گفتیم رو صورت یواش بود. رو دستا محکم میزد. 

و نهایتا پدر شوهر هم خاست شیوه سعید و در پیش بگیره. وقتی من و سعید دستامون و آوردیم جلو. پدر شوهر چنان محکم زد رو دست سعیدو گفت این پوچ که من ترسیدم و سریع مشتم و باز کردم و گفتم بابا بخدا تو دست من گل نیست. اون لحظه بود که خیلی خندیدیم و  اشک از چشمامون راه افتاد.

 امشب بازم شیفت شب کاری. بازم شبهای بی تو. خوابم نمیبره.دلم میگیره سعید.  (این الان حس منه)  نمیدونم چرا بعد یکماه هنوز عادت نکردم.

 

و امااااااااااااااااااااااااااااااااااااجوک:  

 به مامانم میگم : گشنمه میگه : عزیزم نون هس ، تخم مرغ هس ، روغنم هست برو هر چى دوس دارى درست کن بخور!!!!

روزا یا شبها؟!!!

دیروز وقتی داشتم آماده بیرون رفتن میشدم رفتم تو اتاق خواب که دیدم واااااااااااااااااای این دیگه کجا بود؟؟ یهو شکه شدم.  موندم چیکار کنم؟ رفتم مگس کش و بیارم که تا اومدن من بیکار ننشست و رفت چسبید به کنار سنگ زیر چوب لباسی. منو میگی لجم در اومد.  آخه میکروب این همه جا.  

 

گفتم چرا وقتی سعید  هست نمیری اون گوشه موشه ها حالا که من هستم برا من شرایط سخت ایجاد میکنی    . خلاصه زنگ زدم به سعید: 

 

سعید: جونم .....

من: نق نق 

سعید: چی شده گلم؟ 

من: خیلی نققققققققققققق 

سعید: چی شده خب ؟

من: هان. دوباره سوسک 

سعید: فقط همین. خب بکشش 

من: شرایط سخت 

سعید: کجاست مگه؟

من: چسبیده به سنگ کف چوب لباسی  

بازم من: حالا چیکار کنم؟   نققققققققق نققققققققق  

 

سعید: اول یه نفس عمیق بکش.  آرامش خودتو حفظ کن.   با اعتماد به نفس کامل مگس کش و بیار و بکشش   

من: ا. سوسک کشتن از کی تا حالا اعتماد به نفس میخاد؟ حالا که اتاق و پر سم کردم اونوقت دیگه مسخرم نمیکنی.   

سعید: نه ه ه ه ه ه ه . سم نریزیا ( آخه منم سم میریزما. از فاصله شونصد متری نصف سم و خالی میکنم) 

من: میترسم بپره 

سعید: نه نترس اینا  روزا راه میرن شبا میپرن !!!

من: نخیرم. اینا زنها رو که میبینن میپرن مردا رو که میبینن راه میرن. 

سعید: خب بکشش. خبرشو بهم بده که برات یه جایزه بخرم.

من: باشه. برام دعا کن. چاره دیگه ای ندارم. باااااای  

من: اول یه روسری بلند پوشیدم که اگه پرید تو موهام نپره. بعدش مگس کش و برداشتم و اینقد فحش دادم تا روحیه اش تضعیف شد یکم خودشو نشون داد ولی بعد رفت تو کیف دستیم که کنار چوب لباسی بود. منو میگی.... 

 

خلاصه با هزار جیغ و داد اومد بیرون منم تا میخورد زدمش.    مگس کش منم از این خیلی مدلیاست که جک و جونورا کیف میکنند میزنیشون. منم شجاع!! تمام اعتماد به نفسم تو یه ضربه بود که فایده نداشت. به هر زحمتی بود کشتمش. 

 

بعد زنگ زدم به سعید گفتم منم زن شجاع.  کشتمش.   آب قند لطفا.....  

بعد رفتم با کاغذ فلش درست کردم از دم در ورودی تا محل حادثه. و کلی صحنه جرم و براش بازسازی کردم.حیف عصر خونه نبودم ببینم چه عکس العملی داشت.

اولین سالگرد ازدواجمون!!!

امررررررررررررررررروززززززززززززززززز اولین سالگرد ازدواجمون. چقدر زود گذشت. 365 روزه که ما ازدواجیدیم.    چهار پنج بار پشت سر هم وقتی که من تاریخ و روز از دستم در میرفت. سعید صبح زود که از خواب بیدار میشدیم با یه شاخه گل رز ماهگرد ازدواجمون و تبریک میگفت....  

دیشب رفته بودیم بیرون. خیلی خسته بودیم. ساعت ده و نیم بود که خابیدیم.    

 

یکم با هم حرف زدیم. بعد گفتم: سعید جونم کی ساعت دوازده میشه؟ یه نگاه تو چشمام کرد و خندش گرفت. گفت: ای شیطون...  

گفتم یکم صبر کن. رفتم دو تا شاخه گل رز از تو گلدون آوردم و تقدیمش کردم. گفتم چون ممکن خوابم ببره اینا رو داشته باش تا صبح تقدیمت کنم... 

میدونم همسر خوبی برات نبودم  و از این بابت ازت معذرت میخام. و خیلی حرفای دیگه که برات نوشتم رو کاغذ و تو جشن کوچیک امشب بهت میدم..... 

11 شهریور هم تولد سعیدمه. هر چی فکر کردم چی براش بخرم دیدم همه چی داره. میخاستم دوربین دیجیتال براش بخرم که قبل از شمال خودش خرید و کلی خورد تو ذوقم.  

 

تصمیم گرفتم یکی از قسطهای مکه مون و بدم. به نظرتون خوشحال میشه؟؟ 

همسر نوشت:!!! دوستت دارم سعیدم. با تو احساس خوشبختی و آرامش میکنم. بابت همه خوبیات ممنون عزیز دلم....

روزت مبارک سعید جونم

روزت مبارک سعید جونم.  روزت مبارک بهترینم. روزت مبارک مهربونم.   روزت مبارک عزیز دلم.  برای همسری یه شلوار خوشگل با یکمی وسایل شخصی که احتیاج داشت خریدم. میدونم هیچ کدوم از اینا جبران خوبیا و محبتاتو نمی کنه عزیزم. .

روز زن گفتم برام هیچی نخر.  همین که منو بردی مکه بخدا بالاترین هدیه است ولی تو بازم سورپرایزم کردی و برام النگو خریدی. دستت مسی مهربونم.

منم دلم نیومد برات چیزی نخرم .ببخش کمه. ارزش تو بیشتر از ایناست. ببخش که بعضی وقتها ناراحتت میکنم. تو خوبی. تو به بزرگی خودت ببخش نفسم. 

خلاصه اینکه روزتون مبارک پدر عزیزم و  شریک زندگیم. ایشالا که همیشه سایتون بالا ی سرمون باشه و سالم و سلامت باشین. ایشالا که همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه. 

بابای مهربونم. همسر عزیزم دوستتون دارم.

خبرای بد بد

خیلی دپرس و ناراحتم.  یه اتفاقی برا خواهرم افتاده که حالش خیلی بده. بین مهره های ستون فقراتش خونریزی کرده و مهره های گردنشم کش آورده. دپرسم. اصلا حوصله ندارم. 

براش دعا کنید تو رو خدا هر چه زودتر خوب بشه با این الهه شیطون استراحت تعطیل. دیروز رفتم اونجا از صبح پیشش بودم تا شب.  فقط خابیده بود نمیتونست تکون بخوره.گردنش و بسته بود و مهره های کمرشم کبود شده بود.     

وسط این اتفاقای بد دوست صمیمیم زنگ زد گفت جمعه شب عروسیمه!!!  

من: وا. شوخی نکن سعیده. عقد یا عروسی؟  

سعیده: عروسی.  

من: بیشعوره بیمعرفت نقطه چین!!! تو کی عقد کردی که حالا عروسیته؟  

سعیده: کمتر از یکماه  

من: 

من: با کی؟ 

سعیده: امید  

جدی سعیده با امید .  ذوقققق جیغغغ.  

قضیه از این قراره که این دو تا کبوتر همدیگرو بسیار بسیار میخاستند  ولی بابای دختره به دلایل مزخرف و بیخود رضایت نمیداد. 

 طی چند باری که اومدن خاستگاری بابای دختره بیرونشون کرده بود  و در و باز نکرده بود و محل کار پسره آبرو ریزی کرده بودند و.... 

خلاصه قرار شد بیخیال هم بشندولی دوستم افسردگی گرفت و دو هفته ای بیمارستان بستری شد و....  

دو سه سالی گذشت و این دو تا کفتر نتونستند طاقت بیارند  و رابطه ادامه دار شد و الان یه محضر دار آشنا پیدا کردن و بدون اجازه پدر دو نفری عقد کردند. 

 

البته فامیل هستند. و آقا امید زحمت کشیده برای دختره جهاز خریده و بساط عروسی و جور کرده. خداییی عاشق همند.  ایشالا که خوشبخت بشند. بابای دوستم واقعا الکی گیر میداد فقط میگفت از پسره خوشم نمیاد. همین. سر لج افتاده بود.   

 

خدا شانس بده پسره تو این گرونی جهاز خریده. البته اینا خیلی پولدارند.   خیلی اذیت نشدن ۵۰ ـ۶۰میلیون خرج کردند. 

حالا من موندم و سوال بی جواب که لباس چی بپوشم؟  اینا اینقد با کلاسند آدم خفه میشه تو جمعشون. 

 

یادم به عقد و عروسی خودم افتاد. وای قربون شوهر خودم برم. یادش به خیرسعیدم...   

                  پیشاپیش روزت مبارک همسفر زندگیم 

وای آجیم یادم رفت. برا آجیم دعا کنید. خواننده های خاموش لطفا خاموش نشینند و دعا کنند واسه همه مریضا.