دیشب خیلی سردم شده بود. تشک انداختم کنار بخاری تو اتاق بالایی و گفتم امشب واسه تنوع هم که شده رو تخت نمیخابیم...
بخاری و تا اخر زیاد کردم و چسبیدم به بخاری. چند دقیقه بعد یهو پام یخ کرد. گفتم سعید چقدر پایین بخاری سرده پام یخ کرد.
سعید تعجب کرد گفت مگه میشه.
بلند شد نشست دیدم داره میخنده گفتم چته؟ چرا میخندی؟ گفت: من چیکار کنم از دست تو دخمل.
پات و چسبوندی به پایه صندلی نه بخاری. لطفا تغییر زاویه بده.
من: سعید:
سلام به همه. خوبین؟
خیلی خوشحالم. همین...!!!
دیشب رفتیم خونه پدر شوهرم اینا که از مشهد اومده بودن. .وقتی سعید از سر کار برگشت داشتم غذا میپختم
از بس عجله کرد قابلمه رو گذاشتم رو بخاری و رفتیم اونجا.
هی مهمون پشت مهمون. منم گشنه!!! هر چی ایما اشاره سعید پاشو.نخیر....
یه لحظه مثل تو فیلما رفتم تو آشپزخونه و اشاره کردم بیا.
گفتم من دارم ضعف میکنم چرا نمیریم.غذامون 4 ساعته سر بخاری. سوخت.
در یخچال و باز کرده جعبه کیک و آورده بیرون. یه کیک خوردم.
میگم بریم؟ میگه: مگه گشنت نبود کیک خوردی سیر شدی. دیگه عجله نکن واسه رفتن.
منو میگی.
خلاصه با هزار زحمت؟؟؟!!! ساعت 10:30 مهمونا رفتن. همین که در و باز کردیم داییش اینا اومدن.
سعید گفت زشته بریم بشینیم. هیچی نگفتم فقط از اون نگا معنا دارا کردم.
گفت: نه حالا که فکراشو میکنم همچین لازمم نیست بمونیم. گشنمون.میریم. دایجون خداحافظ.
سوار موتور که شدیم. هوا حسابی سرد بود. ولی واسه جبران مافات!!
گفتم باید منو ببری تو خیابونا تاب بدی.
سعیدم نامردی نکرد اینقد زیکزاک میرفت.(موتور نبود جاش اسب گذاشتم) منم محکم گرفته بودمش و از لجش ذوق میکردم و الکی میخندیدم!!!
رسیدیم به مغازه دوستش. جاتون خالی رفتیم دلی از غذا!!! پر کردیم!!
وقتی اومدیم بیرون گفتم سعید جان من خوب شدم
دیگه به خونت تشنه نیستم . نیازی نیست دیگه بریم تاب بخوریم تو این هوای سرد اذیت میشی عزیز دلم!!
.
چرا خشانت!!! مگه مهربونی چشه یا گوشه؟!!
سعید: حالا من بد شدم!!!( کلی پول پیاده شده بود)
پدر شوهرم یه خصلت خوبی که داره اینه که بسیار بسیار آن تایم. یعنی من اگه بهش بگم ساعت 10 بیا. حتما حتما راس ساعت میاد. امکان نداره یه دقیقه هم دیر برسه.
در اکثر موارد یک ربع زودتر میاد. اولا وقتی میومد من هنوز آماده نبودم. باید منتظر میموند تا من آماده بشم. این اواخر اول آماده میشم بعد بهش زنگ میزنم دو دقیقه بعدش میاد.
پنج شنبه مادر شوهر پدر شوهر
رفتند مشهد. البته با 6 ساعت تاخیر در پرواز.
به سعید میگم اگه بابات مسول هواپیمایی بود خیلی خوب میشد راس ساعت میرفت راس ساعت میومد.
گاهی وقتام یه ربع زودتر پرواز میکرد نصف هواپیما خالی بود. خیلی باحال میشد. نه؟
سعید: من:
من: سعید:
این قسمتش بد آموزی داره حذف. و....... بازم من:
دیروز زنگ زدم به مادر شوهرم رفته بود پیاده روی. بهش گفتم مامان قبلا مسیر پیاده رویت به خونه عروست ختم میشد.
جدیدا مسیرشو عوض کردی. (تو دلم خدا خدا میکردم یه وقت نیاد اینجا).
پرسیدم نهار چی دارین؟ گفت هنوز چیزی درست نکردم.
گفتم من دارم کتلت میپزم نهار بیاند اینجا. اونم قبول کرد.
تازه داستان شروع شد....
رو تخت: انبوهی از لباس بود. به قول سعید من تو این لباسا غلت خوردم تا تونستم شال گردنمو پیدا کنم....(البته همیشه اینجوری نیستا. بیشتر وقتا اینجوریه)!!!
رو کابینتم پر از وسایل و ظرف و ظروف آشپزی بود.
تو سینکم که یه عالمه ظرف نشسته بود. (مربوط به نهار ظهر بود)
کلی خرده نان زیر میز ریخته بود که باید جارو میکردم
گردگیری نکرده بودم.
از همه بدتر سر و وضع خودم بود( میزان له بودنم در عکس مشخصه؟)
پدر شوهرم گفت میریم نان میخریم و میایم. به سعید
میگم باز شکر خدا نانوایی شلوغ بوده ده دقیقه ای طول کشید تا بیاند وگرنه من چیکار میکردم .
سعید : صبر کن مامانمو ببینم بهش میگم....
(ایش. لج درآر)
پدر شوهر من خیلی باحال. هر چیزی و که میبینه باهاش کلی سوال درست میکنه
. مثلا حلقه گل پشت در ورودیمون شکسته بود. گذاشته بودم رو اپن.
:چی شده؟
: شکسته.
: در و محکم بستین یا چسبش قوی نبوده؟
: نمیدونم والا. رو زمین افتاده بود
: چسبشو که دارین به سعید بگو بچسبونه
: بله داریم. سعید وقت نکرده
:مگه چیکار میکنه که وقت نداره
: عصرا که برمیگرده میره کلاس
:چه کلاسی؟
:....
: تا ساعت چند؟چند شنبه ها؟ تا کی؟ و..............
به سعید میگم اون روزا چطوری به بابات دروغ میگفتی؟ اینقدر سوال میپرسه من یکی که نزدیکه اصل قضیه رو فراموش کنم چه برسه بخام جواب انحرافی هم بدم.
من نگاه به هر کدوم از وسایل خونه میکردم باهاش سوالای بابات و میساختم و ترجیح دادم همه چیو دور از دید قرار بدم.
بعد گفتم چشمات و ببند تاسورپرایزت کنم . در و کمد لباسا رو باز کردم تمام لباسا ریخت بیرون.
سعید:
من: ببین با هر کدوم از اینا چقدر سوال میشه ساخت. همه سوالا رو تو کمد قایم کردم...
تو اینترنت داشتم دنبال یه عکس خاصی میگشتم یه یهو چشمم افتاد به این دو تا عکس... اصلا یعنی... من هیچی نمیگم
نتیجه گیری:
ایرانیا چقدر خلاقند واقعا!!!
ادامه مطلب ...سلام. خوبین؟
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده که براتون تعریف کنم. پیشاپیش یلداتون مبارک باشه. امسال موندیم شب یلدا کجا بریم؟
1) خونه مامانم اینا
2) خونه مامانش اینا
3) خونه بابا بزرگم
4)خونه اون یکی مامان بزرگم
من: با ذوق و شوق: سعید امسال بیا خونه همه بریم سر بزنیم. مثل زبل خان میشیم. زبل خان اینجا. زبل خان اونجا. زبل خان همه جا
سعید:هوا سرده. با موتور کجا بریم؟ هیچ جا نمیریم
من: سعید:
ما:
چند روز قبل از عاشورا پدر شوهرم زنگ زد گفت فردا صبح ساعت 5:30 آماده باشین میخایم بریم خونه ... روضه. منو میگی انگار دارند جونمو ازم میگیرند.عمرا بتونم صبح زود بیدار شم.
بعد از جر و بحث های طولانی سرانجام من راضی شدم.
و اما فردا صبح:
راس ساعت5:30 اومدن.هوا هنوز تاریک بود. وقتی سوار ماشین شدم گفتم سلام شبتون بخیر.
خوب هستین؟
تو ماشین فقط غر میزدم. آخه کی نصفه شب میره روضه! همین دعا رو ساعت 8 صبحم میشه رفت.من اگه صبح زود بیدار بشم نحس میشم.
سعید جان شما امروز اگه میخای پرم شما رو نگیره برو خونه بابات و...
به پدر شوهرم میگم راست میگن هیچکسی پدر مادر آدم نمیشه
. مامانم میومد صدام میکرد میگفتم خوابم میاد نمیام. میگفت: اخی بچه ام خوابش میاد
و خودشون میرفتند.
مثل الان که جو مستبدانه و دیکتاتور نبود.خانواده همسر هم فقط میخندیدن.
تو مسیر دختر عمه آقای همسر و دیدیم داشت میرفت مسجد. 20 سالش و مجرد .پدر شوهر گفت ببین... داره میره مسجد. صبح زودم از خواب بیدار شده.
منم گفتم: اینو که میبینی التماس دعا داره . من از التماس دعایی در اومدم.
وای همین و گفتم ترکیدن از خنده
سعید که قرمز شده بود از بس خندید.
امروز داشتیم با سعید در مورد خاطرات عقد حرف میزدیم. یادمون به یه خاطره ای افتاد که براتون تعریف میکنم.
یه شب سعید اومد دنبالم. من رو حیاط بودم داشتم با تلفن با استاد پروژم کل کل میکردم. همینطوری که گوشی دستم بود سوار موتور شدیم و رفتیم. تو مسیر بهم گفت مریم نمیگی مبارک کفشات باشه. کفش خریدما.
تو اصلا دقت نکردی که من کفش نو پوشیدم خلاصه شروع کرد خودش و لوس کنه که تو اصلا به من نگاه نکردی و... من:
واسه اینکه دلشو بدست بیارم
گفتم: سعید جان
من فقط به چهره ات توجه کردم عزیزم. محو صورتت شدم گلم. (به قول سعید پیف)( اون روزا خب عقد بودیم)
یهو دیدم سعید ترکید از خنده و کنار خیابون وایساد
. صورتش و برگردوند طرف من گفت آخه بدبختی اینه تو به صورتمم دقت نکردی.
یکم که بیشتر نگاش کردم دیدم به به سعید
ریش پروفسوری گذاشته
و من تو تاریکی دم خونه اصلا ندیدم. ترکیدم از خنده......
امروز خواهرم باید میرفت جایی کار داشت. الهه رو آورد خونمون که چند ساعتی پیش خاله مریم
بمونه و باهاش بازی کنه.
منم دیروز کیک و شیرینی پخته بودم و دیگه پاهام جون نداشت که بدو بدو کنم.
مونده بودم با بچه چه بازی بکنم.
یه بشقاب برداشتم و توش یکم لواشک و پفک و کیک و شیرینی و خیار گذاشتم. چشمای الهه رو بستم که مزه ها رو تشخیص بده.
اینجاش جالبه. اول لواشک و گذاشتم تند گفت لواشک. گفتم نه خاله بگو چه مزه ای گفت: ترش. بعد شیرینی و گذاشتم گفت شیرین. بعد پفک و گذاشتم گفت خوشمزست گفتم بگو چه مزه ای. گفت شوره......
بعددددد کیک و گذاشتم دهنش یکم خورده میگه مزه نمیده!!!!!!. منو میگی ترکیدم از خنده.
خون جلو چشمامو گرفته بود
چشماشو باز کردم گفتم خاله این مزه نمیده .خیلی بامزه و مصمم گفت نع.
آخه من چی بگم به این بچه؟؟؟ دیروز چهار ساعت تمام داشتم کیک و شیرینی میپختم از خستگی دیگه جون نداشتم
. اونوقت این بچه یه نع گفت و منو از زندگی سیر کرد.
خوبه سعید نبود وگرنه با الهه
جفت میشدن و دیگه................