پدر شوهر مهربون!!!

چند روز پیش باید میرفتم بیرون خیلی هم عجله داشتم. زنگ زدم به پدر شوهرم اونم سریع اومد. در خونه رو که بستم دیدم با ماشین اومده دنبالم.


 گفتم بابا امروز با ماشین اومدی. گفت اومدم عروسمو ببرم. گفتم: ا. پس اون روزا که با موتور بودی میومدی چی ببری؟؟!!!

خندش گرفت یکی زد پس کله ام.....

آش مهربونی!!!

امروز اصلا حال غذا پختن ندارم. کاش مادر شوهرم زنگ بزنه بگه: عروس گلم ظهر نهار بیا اونجا. منم تا سر حد مرگ ذوققق کنم. یعنی میشه یا باید نهار تخم مرغ بخورم؟

اینقد زور میگه بخای واسه خودت غذا خوشمزه بپزی و آخرم از بس خسته شده باشی مزه غذا رو اونجور که باید نفهمی.

دیروز هوا بارونی بود. هوس آش رشته کردم. یه قبلمه نسبتا بزرررررررررررگ برداشتم و آش پختم. تریپ عروس مهربون برداشتم و  یه قابلمه آش داغ با کلی تزئین بردم خونه مادرشوهر. کلی ذوقمو کردند. خدایی خیلی خوشمزه شد.جاتون خالی.


بعدم پدر شوهر زنگ زد گفت دستت درد نکنه اگه نبودی من باید شام سبک میخوردم. منم فقط ذوقققققققققققققققققققققققققققق میکردم. سعیدم فقط میخندید.


یه قابلمشم بردم خونه مامانم. الهه اونجا بود یکم براش آوردم بخوره. دو تا قاشق که خورد با یه لحنی که انگار داره بالا میاره گفت نمیخامم. شوره!!! سعید ترکیده بود از خنده.   


صداش کردم سعید.... یکم خندشو جمع کرد و گفت: ا. اهان. نه عمو کجا شوره. خیلی هم خوشمزست....به سعید گفتم بعد حسابتو میرسم. سعید: من اینقدر کتک خورم ملس!!!!

زورم بهش نمیرسه. دستام درد میگیره و سعید عین خیالش نیست.

آقایون چطوری میشه لج یکی از جنس خودتون و در اورد؟؟؟

خواب شیرین!!!

دیروز صبح قرار بود خالم بیاد خونمون.چند ساعت بعدش زنگ زد گفت کاری برام پیش اومده نمی یام. نزدیکای ظهر بود مادر شوهر زنگ زد گفت میخایم بریم باغ.

آماده باش ساعت 2 بابا میاد دنبالتساعت 12 زنگ زد گفت کنسل شده. 


گفت قرارخاله ها برند خونه خواهر شوهرم. ساعت 4 آماده باش بابا میاد دنبالت از منم که نظر نمیخاند. فقط زنگ میزنند محض اطلاع و آماده باش نه نظر سنجی.!!!


خلاصه منم خودم و کشته بودم یه غذا خوشمزه پخته بودم خسته شده بودم میخاستم بعد نهار بخابم. به مادر شوهر گفتم میخام بعد نهار یکم دراز بکشم. گفت خب بخاب ساعت چهار بابا میاد دنبالت گفتم میخام شام بپزم  گفت خب بپز بابا میاد دنبالتگفتم میخام لباس بشورم گفت خب بشور بابا میاد دنبالت

ای بابا عجب گیری افتادیما.....


چاره ای نبود جز تسلیم شدن رفتم دراز کشیدم ساعت و رو 3:30 کوکیدم زنگ خورد. بیدار شدم. خاموشش کردم گفتم الان بلند میشم. که یهو خابم برد.


تازه جالبیش به این بود خابم دیدم. خاب دیدم رفتن به خونه خواهر شوهر کنسل شده و تو خواب یه خنده ای هم کردمYatta و به دل درست خوابیدم.


نه اینکه اون دو تا رو اونا کنسل کرده بودن منم این یکی و خودم کنسل کردم. که یهو با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. مریم بابا من دارم میام دنبالت.....girl_impossible.gif

من دیگه نفهمیدم چطوری لباسامو پوشیدم....

نتیجه گیری:

دیدین خواب نماز صبح چه لذتی داره. ولی یه سوال؟ چرا نمیشه دستشویی رفتن و خواب دید.  معذرت میخام اینقدر تنگت میزاره که مجبوری از خواب بیدار بشی.

خلاقیتهای شاگردای مامانم!!

شاهکارای شاگرد اولی های مامانم و تو خرداد ماه ببینید. 

سوال اول و خیلیییییی دقت کنید. اوج شاهکار یه بچه است. دمش گرم اینقد خندیدم که اشکم در اومد.   

 

 

                               سوال دوم: با دروازه بان جمله بسازید.    

 

 

 

                      هر چی شما تو این جمله دروازه بان می بینید منم میبینم.    

                          و اما سوال سوم: به فعل "می گوزارند" دقت کنید.       

 

 

 

 

 

به نظرتون مشکل  فعل این بچه از تو خونه نشات نمی گیره؟؟  به مامانم گفتم حتما با ولی این بچه صحبت کن وگرنه همه جا آبروی خوانوادشو بالا پایین میگوزاره!!!

امضای شیرین!!!

چند روز پیش باید  واسه کارای سعیدم میرفتیم یه جایی اما چون سعیدم مرخصی نداشت  من با پدر شوهر رفتیم اونجا.  

جالبیش به این بود که هر جا که امضای سعید و میخاست پدر شوهرم امضا می کرد و جاهایی که امضای ولی میخاست من امضا می کردم!!! 

نزدیک بود دعوامون بشه(البته در حد شوخی) میگفت بزار امضا کنم نمیزاشتم. گفتم نه شما امضا کردین حالا نوبت منه. من مثلا ولی ام!!!! 

ماهگرد ازدواجمون مبارک!!!

دیروز اولین ماهگرد ازدواجمون بود. چقدر زود یکماه گذشت. اون دفترچه خاطراته بالاخره آماده شد. به نظر من خیلی قشنگ شد. همه صفحاتشو پرینت رنگی گرفتم. جلد روی صفحشم خیلی ناز شد. روش نوشته شده بود " روزای قشنگ زندگی ما" و " تقدیم به همسر عزیزم سعیدجان" پایینشم دو تا عکس خوشگل چاپونده بودن!

و اما.......

دیروز  ظهر به دلایلی حتما باید میرفتم بیرون. ناراحت بودم که وقتی سعید میاد خونه نیستم. خلاصه دوباره به ی کار هیجانی فکر کردم. دیوار رو به روی در ورودی و  تزئین کردم. یه عالمه برگه آوردم و تو هر کدوم یه چیزی نوشتم و چسبوندم به دیوار.


وسطشم یکسری بادکنک چسبوندم البته باد نکردما. رو یکی از برگه ها نوشتم چه کاریه من اینا رو باد کنم تا عصری که میای خالی میشند. کار اخر و اول کردم!!!


حالا بماند که رو بقیه برگه ها چی نوشتم.... شب قبلش بهم گفت چی دوست داری برات بخرم؟ منم که خجالتی روم نشد بگم طلا!!!! (شانس ما رو ببین چقدر طلا گرون شده) دیدم گفتنشم فایده نداره  پول جایی نیست.  تریپ همسر مهربون ورداشتم. گفتم هیچی عزیزم.


یکم فکر کردم و از اونجایی که من هنوزم مشکل پخت و پز دارم گفتم شام بریم بیرون. اونم قبول کرد. ولی وقتی برگشتم خونه آخرش یه دسته گل مریم  و یه گلدون گل مصنوعی از اونا که دوست داشتم برام خریده بود. دست گلت درد نکنه مهربونم.

خبر من!!!!!

سلام دوستان. خوبین؟

من میخام اعتراف کنم. هر چی غذا بلد بودم درست کردم. دیگه وقتشه رجوع کنم به سایتای آشپزی. دلم به حال سعید میسوزه اونایی رو که بلد بودم چی میشد وای به حال این غذاهای جدید. 

خدا رو شکر آقای همسر ظهرها واسه نهار نمیاد خونه. ظهر میپزم اگه خوب شد میزارم واسه شام بد شد میریزمش دور

از طرف دیگه من اینجا خیلی از مامان بابام و فامیلام دورم عوضش تا دلت بخاد فک فامیل همسر این محلند. خیلی بده  از صبح تا عصر تنهام تا سعید بیاد. الان خوبه چند روز دیگه هوا تاریک میره هوا تاریک برمیگرده.....


دیروز صبح پدر شوهرم زنگ زد گفت واسه نهار بیا اینجا تنها نمون. گفتم امروز یکم بیرون کار دارم خبرتون میکنم که میام یا نه. نزدیکای ظهر بود وقتی رسیدم سر کوچشون یادم اومد وای باید خبر میدادم که میام یا نه. 

زنگ زدم به پدر شوهرم گفتم بابا کجایی؟ گفت بیرون.(خدا رو شکر خونه نبود) گفت زنگ زدم خبر بدم که میام. گفت باشه عزیزم.

رفتم خونه. 3 دقیقه بعدش پدر شوهر اومد خونه. به مادر شوهرم گفتم بابا اومده خبر بده مریم ظهر میاد اینجا. کلید و که انداخت دویدم رو حیاط گفتم بابا اومدی خبر بدی مریم میخاد بیاد. خندش گرفت گفت: ای ناقلا تو خونه بودی زنگ زدی؟ گفتم نه. سر کوچه.......

کارای متفاوت زندگی متاهلی

سلام به تو.سلام به من. سلام به اون. سلام به شماها!!!!!! دست. دست. شل!!!! دست. حالا دست. بیشتر و بیشترش کن!!!!!! 

مردم شوهر میکنند خانوم بشند منم همون خانومی که بودم هستم!!!  

 

راستش شب جمعه ما رو فرستادند خونه بخت. اینقدددد سخته خونه داری بخصوص اینکه مجبوری تموم وسایل آشپزخونت یکماهی رو کابینتا باشه و هر چی برمیداری سریع بشوری خشک کنی بزاری سر جاش. آخه من کی اینقد زرنگ بودم. مامانم اینقد ذوق میکنه من زرنگ شدم. در پوست خودش نمی گنجه!!!    

 

شب اول هر جا رفتیم خودمون و به زور برا شام دعوت کنیم دیدیم اونا خسته تر از ما هستند مجبور شدیم به دلیل گرسنگی زیاد سریعا یه کوکو بپزیم که کف ماهیتابه همش پر خاطره شد کلی خندیدیم (کاملا چسبید کف ماهیتابه)..  ولی خب با حق سکوت ردش کردم.   

روز اول خورشت بادمجون پختم جاتون خالی. یه عالمه ظرف کثیف کردم. بعد دیدم گازم لکه شد. پاکش کردم. دیدم کتری قوری سر گاز هم روغن پاشیده بود بهش اونم شستم.رو در گازهم روغن پاشیده اونم پاک کردم. وای خسته شدممممممممممممم.      

 

یکم گردگیری کردم. یه دست آرکوپال زشت هم مادر شوهر هدیه داده بود اونام چیدم تو کابینت جلو چشم سعید که مثلا من خیلی خوشم اومده!!!!!!     

 بعدش اینقد خسته شدمممممممممم. ساعت 4:30 بود دراز کشیدم. گفتم ساعت 5 بلند میشم . خابم برد با صدا زنگ  از خاب پریدم تا اومدم متکا رو پرت کنم تو اتاق (بد اموزی داره یاد نگیرید) سعید اومد.خندش گرفت گفت خاب بودی؟؟؟ 

چه اسقبال گرمی همسرم!!!!!    

 

روز دوم به زور چشمامو باز نگه داشتم تا سعید از سر کار برگرده رفتم پشت در .در و محکم گرفتم اون بکش من بکش!!!!(اوج استقبال گرم). بعد در و ول کردم نزدیک بود پرت شم تو زیر زمین!!!    

 

امروز کلی فکر کردم کجا برم که متفاوت باشه.  رفتم تو پله های پشت بوم نشستم. اومد تو صدام کرد. خانومی. مریم خانوم. مریم جون. بعد گفت باید پیدات کنم. اومد تو اتاق بالایی من خندم گرفت منو دید. حالا رو پشت بوم من بدو اون بدو!!!!!    

 

بهش گفتم فردا کجا برم که خیلی متفاوت باشه. فردا میخام برم تو زیر زمین ولی تو نیاااااااا!!!!!!!! 

زندگی متاهلی خوبه. برید متاهل بشید البته اول یه حساب کتاب بکنید چون خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی پول میخاد. خدا همه رو خوشبخت کنه.الهی امین...... 

فعلا خونه مامانمم. دیر به دیر آپ میکنم. ببخشید....

شاید پست اخر

سلام به همه. خوبین؟ نماز روزه هاتون قبول. 

راستش شاید دیگه نتونم بیام نت. البته میام نت ولی خیلییییییییییییییی کم. دلم برا همتون تنگ میشه بخصوص برای تو عزیزم؟

این روزا یه حس عجیبی دارم دارم باور میکنم که بزرگ شدم.حسم گفتنی نیست. 

هفته دیگه تولد سعید. میخام براش یه سررسید درست کنم که اولش عکسش باشه و بالای هر صفحه نوشته شده باشه عشق یعنی..... بعد خودم روزای قشنگمون و تو یه جمله خلاصه کنم و ادمه عشق یعنی بنویسمشون. 

به نظرتون دیگه چه کار متفائتی میشه انجام داد؟؟

خوشگل شدم خاله؟؟؟

دیروز رفتم خونه خواهرم و الهه(بچه خواهرم) خیلی با انرژی به شیطنتاش ادامه میداد. رفته بود زیر تخت پنج تا انگشتشو + سر لپاش+ پیشونیش و کرم زده بود در حد خالی کردن نصف قوطی کرم.  

دستاش تا بند انگشتاش پر از کرم بود. یهو اومد بیرون گفت خاله خوبه؟؟؟  

 دیدم خواهرم آمپر چسبوند. بچه رو از دستش نجات دادم و بعد به خواهرم گفتم بچه رو دعوا نکن اعتماد به نفسش میاد پایین و....  

ظهر حسابی خوابم گرفته بود. مگه میزاشت بخابیم. لگن حمام بچگیش و از تو وسایل پیدا کرده بود گذاشته بود رو تخت میخاست بخابه توش. هر چی بچه این که اندازه تو نیست. دقیقه ای یکبار کج میشد و میفتاد رو من. تا چشمام گرم میشد یدفعه ای میفتاد  یا پاش میخورد تو شکمم یا دستش میرفت تو چشمم. 

منم خابم میومد نحس شده بودم. یهو داد زدم سرش. خواهرم اومد با خنده گفت داد نزن سر بچه تو روحیش اثر میزاره اعتماد به نفسش میاد پایین...... 

خلاصه به زور خابید پیش من و خواهرم. نگو که من و خواهرم خوابمون برده بود و الهه جان....... 

با صدای الهه جان که میگه خاله خوشگل شدم از خواب بیدار شدیم. عمرا بتونید حدس بزنید چه طوری خوشگل شده بود؟؟ 

مداد رنگی نارنجیش و گرفته بود زیر شیر آب که رنگش پر رنگ بشه و کشیده بود تو ابروهاش. وقتی چشمامون و باز کردیم دیدیم ابروهاش نارنجی.(در حد نوار قلب. بالا و پایین) و لباش با ماژیک قرمز. هم خندمون گرفته بود هم میخاستیم اصلاح و تربیتش کنیم.