مشهد....

سلامی دوباره.خوبیننننننننننننننننننن؟ 

سه شنبه اخرین امتحانمو میدم و اگه مشکلی پیش نیاد ان شا الله عصرش هم میریم مشهد. به اندازه کادوهایی که دادین براتون دعا میکنم. 

شوخی میکنم. ایشالا قابل باشیم بیادتون هستیم. و برای خوشبختی و سلامتی همتون دعا میکنم.فقط یکی دعا کنه این امتحان اخری و نیفتم. بدجور زور میگه.... 

آرزوم رفتن به مکه است. خوش به حالت امیر(از دوستای وبلاگی که تازه از سفر حج برگشته)...........

تولدم مبارک!!!

سلام به همگی. خوبیننننننننننننن؟ 

از اونجایی که هیچکس نتونست حدس بزنه که امروز تولدمه به این نتیجه رسیدم که خودم بگم تولدمه!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا دوباره تبریک بگین ذوققققققققققققققققققققققق کنم!!!! مرسی از محبت همتون.چون هوا گرم بود کیک و گذاشتم تو یخچال. تا کادوهامو باز کنم کیکم میارند!!

دری وری نوشت: ۲۲ سالم تموم شده رفتم تو ۱۸ سال

حدس....

سلام برو بچززززززززززززززززز(ز صمیمیت)! خوبین؟ چه میکنید با امتحانات؟ ایشالا که موفق باشین هموتون. 

یه سوال اگه گفتین ۸ روز دیگه چه روزی؟؟؟؟؟ 

حدس بزنید...

مرگ و تولد..؟؟!

سلام به همگی. چطورین؟ چه میکنید با درسا؟ راستی روز پدرتون مبارک. ایشالا یه روزی همتون پدر میشین و حس منو میفهمین!!! 

 واسه من که روز خوبی نبود. صبح ساعت ۱۰ دوستم اس داد که بابام فوت شد. کلی گریه کردم. باباش سرطان خون داشت. یکماهی میشد که تو خونه بستری بود و روزعید هم فوت شد. برای شادی روحش یه فاتحه بخونید. 

امروز صبح هم یکی از دوستام که ۵ سالی ازم بزرگتره نی نی دار شد. اون رفت و این بدنیا اومد. نمیدونم اونا دیشب چه شبی و گذروندند و اینا امشب چه شبی و میگذرونند. 

خدایا٬به دوستم و خانوادش صبر بده و اون بچه رو هم محافظت کن. 

نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟ اما هر موقع کتاب باز میکنم دوستم میاد جلو چشمم.خیلی سخته بخدا. درساشم که......... 

خدایا شکرت.....

این شعرم به مناسبت روز پدر:

اینکه از جیب پدر بچه او باخبر است ـ اینکه زن درک کند شوهر او در به در است ـ اینکه احساس کند وضع چقدر خر تو خر است ـ بهترین هدیه روز پدر است.

قندون و کی شکست؟!!!

چند روز پیش خواهرم الهه و اورد پیش من و خودش میخاست بره بیرون. یه چایی برا الهه ریختم. تا اومدم قندون و از تو کابینت بردارم یهو حواسم رفت به الهه و قندون خورد به لبه کابینت و شکست. 

الهه: وایییییییییییییییییی خاله مریم خودش شکست!!!!!!!!! 

گفتم اره خاله خودش شکست. بس نچ نچ کرد عوض اینکه ناراحت بشم کلی خندیدم . تو دنیای بچه ها شکستن قندون چه اتفاق مهمی......... 

خلاصه مامانم که اومد و خورده های قندون و دید از من پرسید کی شکست؟منم رفتم تو کوچه علی اینا!!!! و جواب درست حسابی ندادم. 

مامانم از الهه پرسید:قندون چی شد؟ الهه هم گفت خودش شکست!!! پرسید تو شکستی یا خاله مریم؟ گفت بچه همسایه شکست.برو دعواش کن!!با این جوابایی که الهه داد مامانم از پرسیدن سوال سوم منصرف شد. 

قربونت برم جیگیلییییییییییییییییییییییییییییی که اینقدر حافظ منافع خاله مریمتی. 

نتیجه گیری: 

آموزش های صحیح باید از زمان بچگی اغاز بشه!

فصل امتحانات....

سلام به همگی. حالتون خوبه؟ 

تو هر وبی میرم همه درس خون شدند. تقریبا ۱۰ روز دیگه امتحانام شروع میشه. بین امتحانام خیلی فاصلست و همین باعث شده من اصلا سراغ کتابام نرم.یه چند وقتی نمیام نت.ببخشید.

وای دوباره روزای سخت داره شروع میشه. ایشالا که همگی موفق باشید. 

به امید پاس شدنمون.............

امتحان بیاد ماندنی.....!!!

دیروز میان ترم حسابداری ۳ داشتم.امتحان تو ۲ تا کلاس برگزار شد.مراقب یکی از کلاسا خود استاد بود که بچه ها جرات نداشتند کوچکترین حرکتی  مبنی بر نجات نمرشون انجام بدند. 

در عوض کلاس ما: 

چون امتحان تشریحی بود نیاز به شور و مشورت داشت. بچه ها این نیاز و با همکاری هم برطرف کردند.دراین بین بچه هایی هم بودند که هم اکنون نیازمند جواب سوالا بودند و خدا روشکر چشمهای منتظر  اونا هم خیلی زود به جواب سوالا روشن شد. 

و از همه جالبتر پسری که صندلی پشت من نشسته بود و به دلیل اینکه عینکش و نیورده بود. چشماش امدادهای غیبی رو به وضوح نمیدید.  

اونم وقتی مراقب حواسش نبود از رو صندلیش بلند می شد چشماش و به فاصله ۱۰ سانت(فاصله کمتر جواب نمیداد) زوم میکرد٬ذخیره ی ۳ ثانیه ای و انتقال به برگه.  girl_haha.gif

حالا من چطوری سوالا رو جواب دادم؟ 

اونطرف کلاس یه دختری بود که ظاهرا از این اعداد و ارقام سر در میورد. ایشون برای پسر کنار دستشون جواب هر دو تا سوال رو چکنویس نوشتند. 

منم با این شعار که میخواهم پاس شوم و از همه مهمتر میخاهم به دیگران کمک کنم و ذخیره اخرتم بشه!!! خواستار انتقال برگه به این طرف شدم و اونم در کمال ارامش برگه رو به من رسوند.  بدبخت این پسره پشت سر من چشماش نمی دید منم هی پاک٬خط خطی.....

 نتیجه گیری: 

خدایا ما که تلاشمون و کردیم نتیجش و به خودت واگذار میکنم! 

چقدر دخترا حسودن(البته همشون نه). دختره به دخترا تقلب نمیداد اما به پسره  تقلب داد.

دندان عقل و شعور..!!!

سلام. خوبین؟ خوشین؟ 

امروز قرار برم دندون عقل و شعورم!! و بکشم.  از وقتی نوبت دکتر گرفتم دیگه خواب و خوراک ندارم. اینقدر میترسم که............... 

از صبح تاالان هر چی اهنگ همه چی ارومه رو میزارم فایده نداره. به این نتیجه رسیدم که تلقینم اثری نداره. دیشب به مامانم میگم مامانی من فردا که صبح تا ظهر تنهام میشینم گریه میکنم. وقت نمیکنم نهار بدرستم. میگه: تو نهار و بپز بعد بشین گریه کن عزیزم (ای مهربونممممممممممممممممممممممم)!!!!!!!!!!    

به بابام میگم حداقل یکدومتون بیاین دنبال من. میگه چشم. من و مامان میام تو مطب به محض اینکه جیغ زدی کلی بهت میخندیم.  (ای مهربونمممممممممممممممممم)   

نمیدونم چرا باورشون نمیشه من میترسم.  کاش بچه بودم جیغا دنیا رو میزدم   کسی هم کاریم نداشت. به دوستم گفتم میترسم. گفت نترس مثل کارتونا که نیست دندونتو ببندن پشت ماشین و بکشند!!!!!!!!!!!  

همش تصور میکنم وقتی میرم دکی جون پاشو میزاره رو گردنم که سرم نیاد بالا و بعد.............. 

نتیجه گیری: 

وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو ییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

خدایا میدونی که چقدر میترسم منو در یاب.

خاسگارای بو دار!!!!!!!!!!!

یه دوست دارم هر دفعه که زنگ میزنه از خاسگاراش میگه.همشون هم ماشالا مهندسن و شرکت دارند. والا من و اون یکی دوستم موندیم با این همه مهندس و دکتر چرا شوهر نمیکنه؟!!!

خلاصه یه دفعه داشت تو جمع تعریف میکرد که دیروز یکی براش اومده تو پالایشگاه نفت کار میکنه و از اونا اصرار و از اینا انکار!!! 

 اوایل مثل بچه نامیدا غصمون میشد.  یکم یکم قضیه بو گرفت!! که مگه میشه ایا؟ 

خلاصه با اون یکی دوستم تصمیم گرفتیم از این به بعد هر وقت درباره خاسگارای نداشتش حرف زد ما هم دست از این کوزت بازی برداریم و کمی به شغل خاسگارامون کلاس بدیم. 

بطور مثال: 

اگه طرف بنا بود میگیم : مهندس ساختمان خونده!!!

اگه نجار بود میگیم: میگیم مهندسی چوب خونده!!!

اگه تعمیرکار ماشین بود: مهندسی مکانیک خونده!!!

اگه چاه کن بود میگیم: مهندسی حفاری خونده!!!

یادش بخیر چقدر اون روز خندیدیم.     دلم واست تنگ شده سمیه جونم.

خاطرات سفر(۲)

سلام به همگی. حالتون خوبه؟ 

این روزا روزای خوبیه برام. کلی خبرای خوب خوب شنیدم. ولی وقتی فکر میکنم که یکماه دیگه فرصت دارم با ۸ تا کتاب نخونده یکم ناراحت میشم. توجه کنید فقط یکم!!! 

و اما خاطرات سفر: 

 شبی که توی دزفول بودیم رفتیم شهر بازی. ساعت چند؟۱۲ شب. اینقدر شلوغ بود. ملت خاب نداشتند. به هر وسیله ای که نگاه میکردیم جرات نمیکردیم سوار شیم. خیلی وحشتناک بود. وقتی تصور میکردم که قرار بشینم توی یه همچین دستگاه مخوفی مو به تنم سیخ میشد. 

 

 از همون دم در ورودی داییم گیر داده بود. این؟ نه. اون؟ نه. جلوتر. این تر؟ نه تر!!!! 

رسیدیم به این فیلای عروسکی که بالا پایین میره. گفتم همین!!!! (به نظر خیلی اروم و بی ازار میومد).  

رسیدیم به دستگاه سالتو. اینقدر بد بود که من بجای اونا فشارم افتاد. والا!!! 

خلاصه به هر ریاضتی بود داییم منو راضی کرد من برم تو کشتی بشینم. اولش خوب بود ترس نداشت. اما وسط راه وحشتناک بود. من به دلیل سبکی وزن تا اوج پرت شدن پیش میرفتم و بقیه متعجبانه نگاه من میکردن!!! 

خدایی هیچ وقت تو زندگیم با پای خودم نرفته بودم تو ببل مرگ. وقتی تموم شد دستام یخخخخ کرده بود.اینقدر جیغیده بودم گلوم خشک شد. 

نتیجه گیری غیر اخلاقی: 

هیچ وقت به حرف داایی هاتون گوش ندید!!! 

 بی ربط نوشت: راستی میخام دوباره گوشی بخرم. یه گوشی خوب سراغ دارین با قیمت مناسب. ترجیحا نوکیا باشه.