سلام.دوباره یه پست بغغغغضناکه دیگه!دوباره غر(قابل توجه بعضیا)
یه استاد حسابداری داشتم خیلی ازش میترسیدم. هیچوقت کلاساشو نرفتم .و بعد از مدت مدیدی!! پس از بوققققق بار پاس شدم. البته وقتی که استاد این درس تغییر کردو تعداد دانشجوهای معترض پاس نشده 130 نفر شد
دیروز رفتم یونی پرسیدم استاد پروژه من کیه؟؟؟ اره دیگه. همین بود.
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. این درو که بستی یه در دیگه باز کن.
هیچ کسی نمیتونه غم منو درک کنه جز کسانی که باهاش کلاس دارند.یعنی خدا بهم رحم کنه.
میگه درمورد موضوعات حسابداری صنعتی تحقیق کن. میگم استاد من مدیریتم نه حسابداری. بفهم نفهم!!
سلام دوستای گلم.خوبین؟ ایام بر ورقف!! وقف!!
وفق!!
وقرف!!
کام مرادتون!!! هست؟
چهارشنبه رفتم دانشگاه. استاد بعد از کلی فورمول نوشتن میخاست نمودار رسم کنه. استاد شروع کرد به توضیح دادن و در اخر هم گفت:بعد نمودار رو میکشیم.(mikashim)
پسره از ته کلاس داد زد:استاد خیلی کتابی(katabi) شد.
کلاس ترکید از خنده
بعد دوستش داد زد گفت:استاد مسئول این نا به سامانی ها کیه؟!!
تا حالا شده
توی یه جمع خانوادگی نشسته باشی کنار دیوار و حس کنی الاناست که یه عطسه بی موقع میاد و کل ادب و شعور و حیثیت و آبروتو!!!! به باد بده.
تمام انرژیتو + میکنی که صداش بشه چه!!! یه چه دیگه.
نچ. نشد.
یه چه بلندتر!!! که یهو یه هاپ چه!!!! بلند و ابدار بدون هماهنگی میاد و کله ات محکم میخوره به دیوار و صدای ترکیدن کله و سکوت چند ثانیه ای حضار وخنده های پلیدانه..!!!
و اینچنین شد که ضایع شد و همزمان دل ما نیز خنک شد. البته این اتفاق واسه من نیفتاد و من
جز سایر وابستگان تو این جمع بودم که زودتر از همه خندم گرفت
. و اون قاطی کرد و......(سانسور.بد اموزی داره)
بعضی ها اینجوری بودن:.بعضی ها اینجوری بودن..
.منم اینجوری بودم:
خود بدبختشم اینجوری بود:
تا حالا شده شانست جلوتر از خودت بدوه؟؟ وهر چی هم بدوی بهش نرسی؟
شده حکایت من.صبحها زودتر از من از خاب بیدارمیشه شبها هم تا دیر وقت در جهت تضعیف روحیه بنده میکاره(کار میکنه).بیشتر وقتها بین شانسم و ااعتماد به نفسم درگیری. هر روز صبح تصمیم میگیرم که من میتونم.
میتونمم.خیلی هم میتونمممممممممممممممممممم. یه ساعت بعدش خلافش ثابت میشه و میفهمم که نمیتونممممممممممممممممممممممممممممممممم
نتیجه گیری:
طبق محاسباتی که من انجام دادم شانسم همیشه یه قدم جلوتر ازخودمه
دیگه نمیتونم تحمل کنم. شورش و در اوردن با این نظام اموزشیشون.مامان من امسال همیشه صبحی.تو خونه ما همه چی عکس. صبح مامان میره مدرسه و بچه باید نهار درست کنه تا ظهر که مامان خسته و کوفته میاد نوش جان کنه. بابا ثواب اخروی نخاستم. خسته شدم.(گولی گولی اشک)
حرفم بزنم. میگه دختر بزرگ تو خونه دارم نمیشه که من همه کارا رو بکنم! شبا خونه میدون جنگ میشه صبحا منه کوزت باید یه چادر ببندم به کمرم و همه جا رو برق بندازم.
دیروز دوستم اومده بود خونمون میگه خونه تنهایی؟میگم اره . میگه به به چه بوی غذایی هم میاد.گفت خونه شوهر با خونه مامان بابا هیچ فرقی نداره فقط اونجا باید غصه نداری هاشم بخوری.نمیخاد بری همین جا بخور و بخاب!!! گفتم حالا منم نرفتم. حرص نخور قلبت میگیره میمیری!!!
هر چی غذا بلد بودم پختم. حداقل اونطرف شوهر ادم میگه چی دوست داره که بپزم. اینجا مامان که من خابم میره. از بابامم میپرسم میگه هر چی پختی قبولت داریم ظهر میایم میخوریم!!! نپختی هم از بیرون میگیریم.
نتیجه گیری:
همه چی ارومه. من چقدرررررررر خوشبختم!!!
سلام.چطورین؟دیروز کامی رو روشن کردم رنگش بنفش شده بود. اشک تو چشمام + شد. اما امروز باز رنگش زرد شد!!!! خدا به بابام رحم کرد. خوشحالممممممم.مرسی خدا جونمممممممم.
میخوام یه بخش به وبم اضافه کنم با عنوان "تا حالا شده"
تا حالا شده شب و نصف شب به زور ج ی ش از خاب بلند بشی ولی از بس خابت میاد با چشمای بسته در اتاق و باز کنی و بعد احساس کنی انگشت پات اتیش گرفت و بفهمی انگشت پات زیر در بوده. و ه ه ه ه ه. میسوزه ه ه ه ه
نتیجه گیری بهداشتی:
همیشه قبل از خاب مستانه!!! را خالی کنید!
یادمه یه روز ماه رمضون امسال خونه مامان بزرگم بودیم. عصری خالم با یه احساس خاصی گفت: دلم اتیش گرفته. دلم یه هندونه س_________________رد میخاد. با قاشق بتراشم.بتراشم. بتراشم. به به.منم بهش گفتم:اووووووووووووووو اباش و نپاشی به من. اون قل وسطشم مال منه. کلی خندیدیم. یادش بخیر
یه چند روزیه همه چی با هم قاطی شده. تو ذهن من همه چی با هم در تضاد. بس فکر کردم واقعا دارم دیونه میشم. خدا هم که برگه امتحانش و داد دستمو رفت.
خدایا یه نیم نگا. تو رو خدااااااااااااااااااااااااااااا. دیگه دارم کم میارم.
به این نتیجه رسیدم که امیدوار نباشم حتی به دیدن فردا. برام دعا کنید.شاید نفس شما حق باشه.
راستی مسئله عشق و عاشقی نیستا. گفتم که باز چپ و راست گیر ندین که طرف کیه و چیه؟
امروز تصمیم گرفتم واسه یکی؟؟؟ که صبح عمل جراحی کرده بود و بیهوش بود گوشت و شوید درست کنم و ببرم بیمارستان. نمیدونم شما چی بهش میگین؟؟ برای برگردوندن قوای جسمی مریض خیلی خوبه. /span>>/>
خلاصه من که تا حالا از این مدل غذاها درست نکرده بودم.هر چقدر ابتکار و خلاقیت داشتم به خرج دادم.به این نتیجه رسیدمکه مواد لازمش گوشته و شوید!!!!(خودم تنهایی فکر کردما)
رفتم سراغ گوشتها. اول از همه گوشت لخم قشنگاشو جدا کردم دیدم غذای مامانم خیلی چرب بود. یکمم چربی قشنگاشو برداشتم.اب و گذاشتم جوش بیاد و مواد و گوله کردم ریختم توش.
هر کار کردم یکم از مواد و بریزم تو ابش نشد همش گوله میشد!!!! بعدنها! به این نتیجه رسیدم که اب باید سرد میبوده بوده!! تا مواد سریع شکل نگیرند. منم مصمم. هی لوزی. دایره. گمبلی. مثلث. مربع.!!!! فایده نداشت......
خلاصه غذایی شدا.امشب باید همشو خودم بخورم. به نظرتون گربه ها گوشت و شوید دوست دارند؟!!
نتیجه گیری بهداشتی:
هر غذایی ارزش خوردن نداره. سلامتی بالاترین نعمت.قدرش و بدونید
حیف گوشت قشنگا. حداقل دو تا سیخ کباب که میشد
سلام.چطورین؟
بالاخره این دوتا امتحان منم تموم شد. و سه ماه شادی باز داره شروع میشه. امتحان دومی که دادم داستانی داشت:
اکثر درسای تخصصی تو کلاسا برگزار میشد.کنار دست منم یه پسری بود که یک ربع بعد از شروع امتحان با لبخندی ملیح خودش و رسوند.
تستی هاشو خیلی بد پیچونده بودند اول و اخر کتاب و قاطی کرده بودند و از ما جواب صحیحم میخاستند!(چه انتظارایی از ما دارند)!
خلاصه اون بدتر از من. من بدتر از اون.من نگاه اون نگاتر!!! یکم که گذشت به خودم راضی شدم باز من یه شبه یه چیزایی خونده بودم و تقریبا نصف تستاش و درست زدم اما اون کلا با کتاب بیگانه بود. تستی ها رو از رو برگه من کپی کرد.
نوبت به تشریحی ها رسید.این بشر نره!! کلا 65 مین تشریحی ها رو به تفکر گذروند اخرم برگشو سفید داد.به من گفت چکنویستو موقع رفتن بده من
.گفتم محاسباتش تو چکنویسمه جدول سیمپلکساش تو برگمه.چیزی ازش سر در نمیاری.
یه مراقب روووووووووووووووووو یی داشتیم.پایه بود.چون دیر رسیده بود چکنویس بهش نداده بودن. به مراقبه میگفت زحمت نکشید برگه ها رو حروم نکنید من چکنویس این خانوم و میگیرم!!! بعد از نیم ساعت تفکر عمیق بدبخت خسته شد. حقم داره!!.دستاشو اورد جلو خستگیشو در کرد. بهش گفتم خسته نباشی.
خندش گرفت گفت سلامت باشی.
15 مین به پایان امتحان بهش گفتم واقعا به چه امیدی اومدی؟؟!!!خندید و گفت:به امید شما!!!
ماشالا چه اعتماد به نفسی هم داشت.خنده همش رو لباش بود.
نتیجه گیری:
عجب صبری خدا دارد.
هیشکی هیچی نگه. برین اونور.من فردا امتحان دارم. گیر بدی شرم شما رو میگیره!!!
به این تبلیغ بالایی هم بگین پاشو جمع کنه!!!!
بقول خواهرم وقتی مریم امتحان داره نمیشه از چند متری اتاقش رد شد. چه برسه بخای روی ماهشم
ببینی!!!
یعنی از ۳۵۰ صفحه ۳۰۰ صفحش مونده. اینقدم حس خوندن ندارمممممممممممم
که شاید فردا نرم(بین خودمون بمونه ها)