-
دست خط استاد....
شنبه 6 آذرماه سال 1389 10:52
چند وقت پیش یه مطلبی رو تو وبلاگ یکی از بچه ها خوندم: تفاوتهای ریز زن و مرد: دست خط: مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش "خرچنگ غورباقه" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به "ی" ها و "ن" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن...
-
ناگهان چه زود دیر میشود....
شنبه 29 آبانماه سال 1389 16:50
اول از همه باید از ابراز همدردی شما دوستای گل و مهربونم تشکر کنم.مرسی از اینکه بهم امیدواری و روحیه دادین. و دوم اینکه معذرت میخام از اینکه کامنتای شما رو بدون پاسخ گذاشتم. و امــــــــــــــــــــــــــــــا: علی رغم تلاشهای شبانه روزی خواهرم در پی اقدام نفس گیر از پوشک برداشتن الهه بازم جیگیلی خاله به کار کثیف خودش...
-
گریه...
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 21:06
امشب بد جوری دلم گرفته بود. خیلی گریه کردم خیلی حرفام و به خدا گفتم..میون اشکام یه لحظه خدا رو حس کردم. خدایا............ اینو مینویسم فقط واسه داداشم... داداشم ببخش امشب نتونستم بیام پیشت. بخدا لباس پوشیدم اما با حرف .... بغضم ترکید. دلم میخاست کسی نباشه گریه کنم. امیدوارم هر چه زودتر حالت خوب بشه عزیزممممممممممم.
-
سوتی های من...
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 16:58
یکی از همکارام بهم زنگ زد و بعد از احوال پرسی بهم گفت میتونی هفته آینده یکی دو روز بیای بجای من شرکت. منم کبریت فروش فداکار در مزرعه!!!!! قبول کردم. شب قبل از روزی که قرار بود برم شرکت. اس داد: شرمنده وسیله رفتنم جور نشد .ببخش مزاحم شما شدم. منم با تواضع و فروتنی زیاد جواب دادم. الهی که خدا وسیله رفتن همه رو جور...
-
کارورزی(قسمت سوم)
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 09:38
و اما گسمت(قسمت)سوم از کارورزی من : خلاصه با خالمو بابام به محل مربوطه رفتیم. اون روزم از بد روزگار سوزززززززززززززززز میومد. بابام زنگید و یه دفعه ای یه افغان نامی که معلوم نبود چند شنبست اومد در و واکرد. حالا چی تنش بود؟ یه زیرپوش که حالت پشه بند داشت و هوا رو تصفیه میکرد. من نگاه این که میکردم بیشتر سردم میشد....
-
کارورزی(قسمت دوم)
جمعه 7 آبانماه سال 1389 11:17
از فردا قرار برم تو یه کارخونه بعنوان کارورز طی بکشم !!! وییییییییییییی من تنهایی میترسم. زنگیدم به خالم(همسن خودمه) . کلی عجز و لابه که فردا بیا با هم بریم من تنها نباشم. بعد از یه ربع حرف زدن میگه مریم میدونی چیه؟ میترسم فردا از همون دم در سگا بیفتند دنبالمون. منم پام درد میکنه نمیتونم تند بدوم منو میخورند و تو در...
-
کارورزی من....
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 16:40
سلام برو بچز!. خوبین؟ میگم باباهای!! شما کارخونه یا شهرک صنعتی نداره !! من برم کارورزی؟ آیا؟
-
قبض مبارک تلفن....
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 09:53
امروز رفتم حیاط و جارو کنم یهو دیدم یه قبض خودشو انداخت تو خونه ما. از اونجایی که چند وقت بود جای خالی فبض تیلیف و شدید احساس میکردم. به محض دیدن قبض جارو رو پرت کردم یه طرفی و پریدم و پریدم شایدم دویدم و دویدم..!! خلاصه همون طوری که دستام میلرزید طلب آمرزش و مغفرت کردم و چشمام و بستم و زیر چشمی زوم کردم رو رو رقم...
-
یه روز خوب.....
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 17:05
سلام به همگی. خوبین؟ بالاخره بعد از اون همه اتفاقای تند تند!! بد دیروز رفتم جشن تولد یکی از همکارام. آی کیف داد. جاتون خالی. اولش به من و دوستم میگفتن چقدر شما ساکتین! اما بعد از گذشت یه ساعت متوجه اشتباه بزرگشون شدند. به دلیل رعایت شئونات اسلامی از توضیحات مجلس لهب و لعب!!!!! معذورم.
-
اتفاق خیلی بد....
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 23:45
کلا از زندگی سیر شدم ۲۵۰۰۰۰تومن پول حروم شد.یه خط بیشتر نیست بخونیدش خیلی غمداراکانم کرد!!! گوشیم افتاد تو ................ آره دیگه. تو دستشویی محل ابراز همدردی با من
-
خستم..
شنبه 17 مهرماه سال 1389 13:18
خسته ام از زندگی. کاش تموم میشد. کی فکرشو میکرد مردن هم یه روز بشه آرزو.... نپرسین چرا؟
-
خوشحالی کاذب....
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 19:15
بعد از گذشت ۴ روز بالاخره دایی و زندایی اومدن الهه رو بردن خونشون. الهی خیر ببینند.باورتون نمیشه چقدر خوشحالم. مغزم از سر و صدا خالی شد. احساس میکنم زندگی دوباره جریان یافت.
-
زندگی سخت میشود...
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 17:06
یه مدت که گرفتار دوا درمون سرما خوردگیم بودم. بعدم که کارای شرکت و تصادف همکارم و مضاعف شدن کارای من= ریاضت نفس من!! از شنبه هم که تصمیم گرفتم دیگه شرکت نرم و خودم و گرفتار درس و انشگاه کنم. یه پروزه خیلی عظیمی در دست گرفتم(یعنی گذاشتند تو دستم). و اون چیزی نیست جز نگه داری الهه بمدت ده رووز پیاپی= بهره برداری مغزی...
-
یه اتفاق بد...
جمعه 2 مهرماه سال 1389 12:27
دیروز رفتم شرکت.هر چی منتظر موندم همکارم نیومد. گوشی خودش خاموش بود و گوشی شوهرشم کسی جواب نمیداد. پیام دادم شماها کجایین؟ خیلی نگرانتونم. حالتون خوبه؟ ظهر از راه شرکت رفتم در مغازه شوهرش بسته بود. رفتم در مغازه پدر شوهرش اونجا هم بسته بود. دلم شور افتاد.خدایا نکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟ وقتی رسیدم خونه شوهرش پیام داد...
-
گلو درد من....
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 10:47
شب عید جاتون خالی یه دونه نون خامه ای خوردم آخر شب ساعت ۱۲ شروع کردم به سرفه کردن. صبح گلوم درد گرفت و حسابی خشک شده بود . ظهر احساس تنگی نفس داشتم. عصر دیگه صدامم بالانمی یومد. گفتم اگه نرم دکتر تا شب تموم میکنم... رفتم پیش دکی مهربونه که آمپول بنویسه حداقل شب بتونم راحت بخابم .یه بچه هه ای! اومده بود آمپول بزنه . بس...
-
فلشم کو.....؟؟؟
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 00:31
فلش یکی از دوستام پیشم بود. دیشب خاستم بزارمش تو کیفم که دیدم نیست. وااا خودم گذاشته بودم رو میز پس کو؟ حدس زدم کار الهه باشه. فقط یه مشکلی: من چه جوری به بچه 2 ساله حالی کنم فلش چیه که بگه کجا گذاشته؟!! تازه هر چی هم که میپرسی میگه انداختم خی یابون . یا انداختم زی زی ی!! همه خونه رو زیرو رو کردم .تو کمد لباسا٬تو کمد...
-
لیالی قدر....
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 18:29
سلام به همگی. نماز روزه هاتون قبول. لیالی قدر بهترین فرصت واسه برگشتن به طرف خداست. از دستش ندین.جوون بودن دلیل زنده موندن تا سال اینده نیست... خدایا ممنونم که یه همچین شبایی و واسه آدمای گناهکاری مثل من قرار دادی تا توبه کنن و با یاد خدا قلبشون آروم بگیره. بیاین امشب عهد ببندیم هر لحظه هر نفس واسه رضایت خدا کارای...
-
هبیجه......
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 10:12
رفته بودیم خونه یکی از فامیلامون که اسم دخترش خدیجه بود. پرسیدیم خدیجه کجاست؟ گفتن: حمام . در همین لحظه یه علامت سوال گنده تو ذهن الهه ایجاد شد که خدیجه چیه؟ دقیقه ای یکبارالهه اسم همه رو صدا میکرد و میگفت: مامان٬خاله٬مامان جون٬باباجون٬ هبیجه کوش؟ بغلش کردم و بردمش پشت در حمام و گفتم: خاله٬ خدیجه اینجاست میخای بری...
-
تولدت مبارک عزیز خاله..
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 00:46
سلام به همگی. اگه گفتین چه خبره؟ تولده. حالا بگو تولد کی؟ تولد جیگر خاله. الهه جونم در کودتای ۲۸ مرداد ۲ ساله شد. فدات بشم نمکم با این زبون شیرینت عزیزم. ایشالا ۱۲۰ ساله شی نفسم.
-
(راز خابیدن در ماه مبارک)....
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 10:25
سلام به همگی. خوب بودین بهتر شدین؟! ماه رمضونتون مبارک!! نماز روزه هاتون قبول. آقا٬منو خیلی دعا کنید. باشه؟ امسال ماه رمضون ما هر شب مهمونیم. آخ چه کیفی میده. خدا از همون اول گفت ماه رمضون مهمون منید ماهم پایه زودی قبول کردیم. خاطره چی ) L راز خابیدن در ماه مبارک) دیروز عصر زنگیدم به دوست جونیم(؟؟؟؟) روزه بود.گفت از...
-
سور مریم...!!!
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 10:03
سلام به همگی. خوبین؟ رسیدنم به خیر! زیارتم قبول! مگه نمیدونین؟ من کلی سوریه رفتم.جای همگیتون خالی بود. خوش گذشت. این دفعه ساعت پروازمون جمعه۵:۰۰ بامداد بود .وقتی هواپیما رفت بالای ابرا منظره خیلی قشنگی داشت.واقعا به عظمت خدا پی بردم.موقع طلوع خورشید شرق روشن بود و غرب تاریک. خیلی قشنگ بود.اینم عکساش....
-
فرهنگ لغت الهه:
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 09:51
فرهنگ لغت الهه: زیر زمین: زی زی نی ـــــــــــــــــــ مقنعه: مقمقه ـــــــــــــــــــــــــــ آقاجون:آجاقون بغلم کن:ببلم کن ـــــــــــــــــــــــــ خرچنگ:خن چن ــــــــــــــــــــــــ آبدوغ:آبغوغ آلبالو:آبولو ـــــــــــــــــــــــــــــــ عقب:عبق ــــــــــــــــــــــــــــــــــ قرمز:گمزه کشتمش:کشتشتش...
-
تولدم مبارک...........
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 08:26
تولـــــــــــــــــدم مبـــــــــــــارک مشهد که بودیم یه ماشین در بست گرفتیم و از صبح تا عصر خیلی از جاهای دیدنی مشهد و اطراف و گشتیم. این قضیه گذشت تا اینکه یه روز عصر به یه مهمونی خانوادگی دعوت شدیم. تو اون مهمونی از من و خالم پرسیدن:مشهد خوش گذشت؟ کجاها رفتین؟ ما هم یکی یکی شروع به گفتن کردیم:شاندیز٬طرقبه٬زندان...
-
بابای مهربونم دوستت دارم...
شنبه 5 تیرماه سال 1389 11:05
بابا جونم٬روزت مبارک. خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــی دوستت دارم بخدا. خیـــــــــــــــــــــــــــلی مهربون و خوبی.کاش میتونستم دختر خوبی برات باشم. الهی که همیشه سایه همه پدر و مادرها رو سر فرزنداشون باشه بابای مهربونم بهترینی.(هزار تا بوس) پی نوشت: بالاخره امتحانای منم تموم شد. من مریم هستم یک مسافر...
-
دلم گرفته خدایااا
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 18:29
ایــــــــــــــــــنقد دلــــــــــــــــم گرفتــــــــــــه که نـــــــــگو. هیشکــــــــــــــــی مــــــــــــــــنو دوســــــــــــــــت نداره. خدایا ..................
-
استجابت دعای مادر..........
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 10:02
هفته قبل بطور کاملا اتفاقی مامان و بابم قسمتشون شد که برند مشهد. منم طبق معمول امتحان داشتم و نتونستم برم.. شب قبل از امتحان به مامانم پیام دادم که: من فردا صبح امتحان دارم.بچسب به ضریح و تا نگفتم ول نکن!! فردا صبحش رفتم مثلا امتحان بدم. از اونجایی که استاد وظیفه شناسمون یادش نبود که امروز امتحانه سوال طرح نکرده بود!!...
-
تبریک روز مادر
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 10:03
روز زن بر هر زن٬خواهر زن٬برادر زن٬آمپول زن٬پنبه زن٬بیل زن٬جر زن٬زیر آب زن و بقیه زنها مبــــــــــــــــــــــــارک!!! مامانای دنیا همسرای مهربون روزتون مبارک. این کادوهم تقدیم میکنم به مامان خوبـــــــــــــــــم
-
۱۸++++ ساله ها.........
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 10:21
ساعت۲:۳۰ نیمه شب وووووووووی٬چی بود رو صورتم؟با دستم پرتش کردم کنارو لامپ و روشن کردم دیدم سوسکه!!!!! . خوبه تو موهام گیر نکرده بود وگرنه جیغا دنیا رو میزدم. وووویییی خدایا این دیگه کجا بود؟ نداشتیم آخه! حالا چیکارش کنم؟ ای٬چندش من که نمیکشمش. بابام؟ مامانم؟ حالا؟ آخه خابند؟ خدایا(هق هق).... با کلی ترس و لرز یه دنپایی...
-
تفریح ناسالم........
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 16:24
چند روز پیش یه نفر که تازه رانندگی یاد گرفته بود اومد خونمون و اصرار داشت هر جوری شده من و با خودش ببره پارک. اولش انداختم تو شوخی و خنده که من جوونمـ آرزو دارمـ. تازه امیدم دارم!!!!!!!!!!!!!!!!! من آرزو دارم از تو پیام نور بیام بیرون درسم و تموم کنم و از اون کلاه های فارغ التحصیلی بزارم سرم. بعد دلم به حالش...
-
خاطرات محل کار......
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 21:21
تو محل کارم طی یک جلسه کاملا رسمی اعلام کردند که کتاب خوندن و بازی با موبایل ممنوع. همکار خانومی که تو پارتیشن کناری منه یه کتاب رمان از کتابخونه امانت گرفته بود و میخاست هر جور شده این کتاب و تموم کنه.. .. به من گفت هر وقت آقای .. دیدی بزن به پارتیشن تا کتابمو ببندم. این قضیه گذشت تا یک هفته بعدش که دیدم اقای.. داره...