-
شکافتن بخیه..
شنبه 13 مهرماه سال 1392 09:41
و اما............... شکافتن بخیه پای الهه هم داستانی داره. داستان که نه. تلفاتی داشت. زنگیدم به خواهرم بپرسم الهه چطوره؟ گفت دیشب بردیمش دکتر . من و دو تا پرستار دیگه محکم گرفته بودیمش و الهه هم در حد توان جیغ میزد.ماشالا صدا داره ها. خلاصه خواهرم میگفت آخراش که خسته شده بودیم با دستش چنان مشتی پای چشمم زد و با پاش...
-
کوک!!!
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 10:59
الهه جونمممممممممممممممم . الی چی خاله رفته بالای پشت بوم. نمیدونم چی شده یهو پاش گیر کرده به لبه شیشه نورگیر . پاش سه تا بخیه خورده. زنگ زدم بهش گفتم پات چی شده خاله . گفت: پامو کوک زدن خاله! من و مامانم اینقده جیغ زدیم که فشارمون افتاد. بعد رفتیم دکتر برام آمپول نوشت .گفت دکتره اینقد مخشاشو زشت مینوشت. بهش گفتم...
-
نقاشی سفید!!!
جمعه 5 مهرماه سال 1392 09:47
سلام به دوست جونیا. خوبین؟ امروز میخام از یه پسر بچه کلاس دومی براتون بگم ببینید این نسل جدید عجب موجوداتی هستند!!! مامان من امسال معلم کلاس دوم. میگفت روز اول بهشون گفتم که نقاشی بکشند. بعد از یک ربع یکی از پسر بچه ها برگشو میده دست مامان من. مامانم: این که سفیده. پس نقاشیت کو؟ پسر: نقاشی کشیدم مامانم: چی کشیدی این...
-
روزا یا شبها؟!!!
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 07:38
دیروز وقتی داشتم آماده بیرون رفتن میشدم رفتم تو اتاق خواب که دیدم واااااااااااااااااای این دیگه کجا بود؟؟ یهو شکه شدم. موندم چیکار کنم؟ رفتم مگس کش و بیارم که تا اومدن من بیکار ننشست و رفت چسبید به کنار سنگ زیر چوب لباسی. منو میگی لجم در اومد. آخه میکروب این همه جا. گفتم چرا وقتی سعید هست نمیری اون گوشه موشه ها حالا...
-
خاطرات شمال محال یادم بره......
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1392 07:44
توی مسیر شمال بودیم که دایی هام توی ترافیک گیر کرده بودن. ما زنگیدیم بهشون که ما توی فلان رستوران توقف میکنیم. ما رفتیم نمازامون و خوندیم و اومدیم نشستیم تو ماشین. من یه جفت دمپایی داشتم که اتفاقا خیلی هم راحت بود ولی نمیدونم چرا شصت پام تاول زده بود. تا رسیدن بقیه من نشستم توی ماشین و یکی از پاهام توی ماشین روی...
-
اولین سالگرد ازدواجمون!!!
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 12:43
امررررررررررررررررروززززززززززززززززز اولین سالگرد ازدواجمون. چقدر زود گذشت. 365 روزه که ما ازدواجیدیم. چهار پنج بار پشت سر هم وقتی که من تاریخ و روز از دستم در میرفت. سعید صبح زود که از خواب بیدار میشدیم با یه شاخه گل رز ماهگرد ازدواجمون و تبریک میگفت.... دیشب رفته بودیم بیرون. خیلی خسته بودیم. ساعت ده و نیم بود که...
-
مسافرت
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1392 10:31
شدیدا به یه مسافرت احتیاج داشتم که خدا رو شکر جور شد. فردا داریم میریم شمال. جای همتون و خالی میکنم. امیدوارم سفر همه بی خطر باشه. سفر ما هم بیخطر باشه.....
-
اعتراف
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 11:50
بعضی وقتها خیلی بی حوصله میشم. خیلی بددددددددددددد میشم. همشم مقصر خودمم...... لعنت به من....
-
واسه دل خودم
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 11:39
-
اجازه هست؟!!!
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 12:30
باز هم داستان های من و الهه: الهه هر وقت چیزی و بدون اجازه برمیداره (گاهی وقتها یادش میره به خالش رفته)!!!بهش میگیم اجازه گرفتی و برداشتی. معذرت خواهی میکنه و اجازه میگیره. چند شب پیش سعید یه عکس از الهه گرفت. اون موقع شلوغ بود و نشد عکسشو ببینه. بعد از یک ساعت گوشی سعیدم و برداشت. بهش گفتم: از عمو سعید اجازه گرفتی؟...
-
سینما 5 بعدی!!!
شنبه 29 تیرماه سال 1392 12:37
جاتون خالی چند شب پیش با سعید جانم رفتیم سینما 5 بعدی. اینقدددددددددددددددددددددددددد خوش گذشت. جای همگی خالی. اسم فیلمش سرنوشت شوم بود. فیلمش خیلی بد بود. اصلا با روحیات من سازگار نبود. آدما له میشدن. تیکه تیکه میشدن. آتیش سوزی. پاش تو پله برقی له شد. واااااییی ولی با حال بود. وسط فیلم ماشین آتیش گرفت تایرش پرت شد...
-
زن و شوهر شیطون
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 13:08
یعنی گرما کلافم کرده. خدایاااااااااااااااااااااااا خیلی گرمه ها. تلف شدیم. اینجوری پیش بره من که دیگه بعید میدونم ماه رمضون سالای دیگه رو ببینم. دمای هوا الان 42 درجه است. اهواز الان چند نمیدونم؟ دلم هندونه یخچالی میخاد. با یه لیوان شربت آبلیموی تازه که توش یخ انداخته باشی. دلم بستنی میخاد.به. حالا خدا اینا نه. یه...
-
سوال بی جواب!!!
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1392 13:35
سلام به همگی. خوبین؟ یعنی سعی کنید خوب باشید چیزی تا افطار نمونده فقط هفت ساعت دیگه مونده. امسال اولین ماه رمضونی که من و سعید کنار همیم. سحر با چشمای بسته سحری میخوردیم. منم هی به سعید میگفتم لبخند یادت نره عزیزم. یه لبخندای زشتی میزد که حرفمو پس گرفتم.... خلاصه طاعات و عباداتتون مقبول باشه و ما رو هم سر سفره های...
-
تولد به یاد ماندنی
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 19:18
سلام به همگی. من مریم هستم خیلی خوشحال. سعی میکنم کمتر به پست قبلی فکر کنم تا شادی دیشبم خراب نشه. دیشب که یادتون هست تولدم بود. شام خونه مادر شوهرم دعوت بودیم. که یهو با کیک و کادو و بادکنک و دست و هورا منو غافلگیر کردن. منم ذوقققققققققققققققققی. چشم از کادوها برنمیداشتم. خدایی غافلگیر شدم. حدس میزدم سعید کیک بخره و...
-
مرگ و زندگی
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 13:10
تقریبا دو هفته پیش دختر عمه ام زایمان کرد و یه دختر کوچولوی ناز و توپول سه کیلو و ۷۰۰ گرمی به دنیا آورد. ولی متاسفانه پرستارای بی وجدان خیر ندیده تو بینی و دهن بچه رو کامل تمیز نکردن و باعث شد حال بچه خراب بشه. و بعد از ده روز بچه مرد. اینقد غصه ام شد. اینقد حالم گرفته شد. بیچاره دختر عمه ام. ۹ ماه انتظار و سختی. درد...
-
مریم گرفتار!!!
جمعه 31 خردادماه سال 1392 01:15
سلام به همگی. خوبین؟ عرض کنم که این هفته سرم بسیار بسیار شلوغ بود. صبح چهارشنبه هفته قبل خواهرم راهی کربلا شد و نزدیکای ظهر همون روز مامان و بابام از مشهد اومدن.خلاصه من از چند روز قبلش نقشم پر رنگ شده بود و از خونه مامان خونه اجی . از خونه آجی خونه مامان. یه روزم که نرفته بودم الهه به خواهرم گفته بود چرا خاله دیگه...
-
استعداد خیاطی
شنبه 18 خردادماه سال 1392 14:57
من خوبمممممممممممممم. همه چی خوبه. نگران من نباشید. ین روزا خیلی وقت کم میارم. یعنی زدم تو کار کلاس خیاطی و خانومی شدم برا خودم. داستان از اینجا شروع شد که زیر بغلهای حوله لباسی همسرم پاره شد. منم که هنرمند همچین زیر بغلهاش جمع کردم و دوختم که دیگه آستینش تو دستش نرفت. وقتی پوشید ترکیدم از خنده. سعید: من: فقط نگام...
-
روزت مبارک سعید جونم
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 20:19
روزت مبارک سعید جونم. روزت مبارک بهترینم. روزت مبارک مهربونم. روزت مبارک عزیز دلم. برای همسری یه شلوار خوشگل با یکمی وسایل شخصی که احتیاج داشت خریدم. میدونم هیچ کدوم از اینا جبران خوبیا و محبتاتو نمی کنه عزیزم. . روز زن گفتم برام هیچی نخر. همین که منو بردی مکه بخدا بالاترین هدیه است ولی تو بازم سورپرایزم کردی و برام...
-
خبرای بد بد
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 11:57
خیلی دپرس و ناراحتم. یه اتفاقی برا خواهرم افتاده که حالش خیلی بده. بین مهره های ستون فقراتش خونریزی کرده و مهره های گردنشم کش آورده. دپرسم. اصلا حوصله ندارم. براش دعا کنید تو رو خدا هر چه زودتر خوب بشه با این الهه شیطون استراحت تعطیل. دیروز رفتم اونجا از صبح پیشش بودم تا شب. فقط خابیده بود نمیتونست تکون بخوره.گردنش و...
-
خاطرات مدینه(۱)
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 17:34
سلام به همگی. میخام امروز براتون از مدینه بگم. اول بگم که جای همتون خیلی خیلی خالی بود و ایشالا که قسمتتون بشه تو جوونی برید. از فرودگاه جده تا مدینه ۵ ساعتی راه بود که حدود ساعت ۹ شب رسیدیم هتل. و قرار شد ساعت ۱۰ تو لا ب ی (قابل توجه بعضیا) باشیم و بریم حرم. از خستگی چشمامون باز نمیشد ولی یه شوق و ذوقی واسه دیدن گنبد...
-
حج مریم!!!
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 21:30
سلام به همگی. من اومدمممم. صدف جونم من اومدممممممم. سارا جونم من اومدم. خوبین؟ چقدر دلم براتون تنگیده بود. ببخشید که دیر اومدم از بس مهمون داشتیم از بس کار ریخته رو سرم. امشب وسایلامو از تو اتاق بالایی اوردیم پایین ریختیم وسط هال از فردا باز من و نمیبینید تا ؟؟؟؟؟ . بعد یک هفته رو زمین خابیدن و قندیل بستن به دلیل...
-
تعبیر خواب خواهر شوهرم!!!
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 16:09
امروز صبح قرار شدساعت 9 رادیون!!! پدر شوهر و مادر شوهرم بیاند دنبال من و خواهر شوهرم و بریم خونه یکی از فامیلهای شوهر که فردا عازم شهر و دیار خودشون بودند. صبح اینقدر خوابم میومدددددددددددد. به زور از خواب بیدار شدم زنگ زدم به مادر شوهرم اینا که من خیلیییییییییییییییییییییییی خوابم میاد ولی هی بابا (پدر شوهرم) میومد...
-
حس خوب!!
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 11:24
امروز خوشحالم.چراشو نمیدونم. یعنی نمیدونم بخاطر کدومش خوشحالم؟ دیروز با آقای همسر رفتیم گلخونه کلی گل خریدیم کلی تو گلخونه عکس گرفتیم. بعدم چون حیاطمون باغچه نداره رفتیم روی پشت بوم و کلی گل و گیاه کاشتیم توی صندوق خیلی خوشگل شد. پر از گلهای رنگارنگ. احساس میکنم خیلی با این گل و گیاها انرژی گرفتم.بقیه گلها رو هم چیدیم...
-
شاهکارای ادبی من!!!
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 07:44
دیروز همسایه طبقه پایین اومد خونمون. یه خانومی 23 سالشه.تو این 6 ماه زندگی این دفعه دوم بود که میدیدمش.شوهرش دست به زن داره و هراز گاهی صدای دعواهاشون میاد بالا بگذریم که شوهرش چطور مردی و چه بلاهایی سرش آورده... اولش که اومده بود خیلی خجالتی و تعارف در حد تیم ملی .منم اینقدر به ذهنم فشار آوردم که هر چی تعارف بلدم و...
-
اولین سالگرد عقدمون!!!
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 07:06
سلام به همگی. خوبین؟ خوشین؟ دیروز اولین سالگرد عقدمون بود. اینقده خوب بود. اینقده بهمون خوش گذشت. جاتون خالی. کلی یاد خاطرات عقد و نامزدی کردیم. کلی به بهونه یاد کردن از گذشته همدیگرو مسخره کردیم که تو جلسات خاسگاری چی بهم گفتیم و..... آخر شب هم واسه شام رفتیم یه رستوران سنتی و قسمت قشنگ ماجرا که از صبح منتظرش بودم...
-
اعترافات تلخ!!!!
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 09:28
سلام. چطورین؟ جمعه صبح دومین جلسه توجیهی واسه مکه مون بود.چون مسیر طولانی بود به اصرار بابام با ماشینش رفتیم.تو مسیر برگشت قرار شد یکم میوه بخریم. سعید جان موقع پارک کردن رفت و رفت و رفت بهش گفتم حالا میندازی تو جوب. یه نگاهی به دور و برت بنداز و از اونجایی که فکر میکرد من بازم دارم شوخی میکنم افتادیم تو جوب. من چشمام...
-
یه خبر فوق خوش!!!
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 08:07
روزنامه. روزنامه. یه خبر خوش. یه خبر داغ داغ که الان به دستم رسید. بگیر خبر و دستم سوخت!!! خونه دار و بچه دار زنبیل و بردار و بیاررر. ارشد دارا بی ارشدا زنبیل و بردار و بیار خبر خبر....... واااااااااااااااااااای خدا جون شکرت. .یه حسی دارم که فقط خودت خبر داری .خدایا هنوزم باورم نمیشه....
-
تولدبدون هماهنگی من!!
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 07:29
نِق نِق، نِقم میاد. اینقده خونه تکونی دارم . اینقده نمیدونم از کجا شروع کنم. اینقده سعید نیست. اینقده حالشو ندارمممممم. دیشب تولد بابا جونم بودم. الهی من فداش بشم خیلی مهربون. عاشقشم.رفتم بازار برا تولدش ی شلوار خریدم و رفتم خونه مامانم. الهه جان هم اونجا بود. از اونجایی که میدونستم بابام تولدش و یادش نیست. میخاستم...
-
مریم تفاوت!!!
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 09:54
دیشب سعیدم برا اولین بار تبلیغ همراه اول که خانومه برا شوهرش شال میبافه رو دیده. یه نگاه به من کرد و با لبخند یه نفس عمیقی کشید. منم گفتم: ا. اینجوریاست. زدم یه شبکه دیگه. اون تبلیغ حامد که ظرف میشوره بود. خندم گرفت. گفتم اینا برا شما بهتره!! و اما صبح: قبل از اینکه سعید بیدار بشه بلند شدم میز صبحونه رو چیدم. خاستم...
-
عروس خجالتی!!!
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1391 10:44
چند روز پیش خیلی هوا سرد بود . عصری رفتم خونه مادر شوهرم. !!!!!!!!! پدر شوهرم نبود وقتی اومد از بس هوا سرد بود نشست کنار \بخاری چایی بخوره گرم شه. مادر شوهرم به پدر شوهرم میگفت رفتی آشغالا رو بزاری دم در لباسای رو بند رو هم + (جمع) کن. چون هوا خیلی سرد بود پدر شوهرم حالش و نداشت بره بیرون . دقیقه ای یکبار مادر شوهرم...